تبیان، دستیار زندگی
روزی بود، روزگاری بود. در زمان قدیم، مأموران حکومت برای گرفتن باج و خراج (یعنی همین عوارض و مالیات) به شهرها و روستاها می رفتند. مالیات گرفتن قانون نداشت. هر چه مأموران شاه بیشتر مالیات می گرفتند، حق داشتند سهم بیشتری برای خودشان بردارند. به همین دلیل آن
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

فردا من این ده را زیر و رو می کنم

کد خدا

روزی بود، روزگاری بود. در زمان قدیم، مأموران حکومت برای گرفتن باج و خراج (یعنی همین عوارض و مالیات) به شهرها و روستاها می رفتند. مالیات گرفتن قانون نداشت. هر چه مأموران شاه بیشتر مالیات می گرفتند، حق داشتند سهم بیشتری برای خودشان بردارند. به همین دلیل آن ها تا می توانستند به مردم بیچاره زورمی گفتند و فشار می آوردند تا پول بیشتری جمع آوری کنند.

روزی یکی از همین مأموران مالیات وارد روستایی شد. همه ی روستاییان خبر آمدن او را شنیدند و از ترس سراغ کدخدا رفتند تا فکری به حالشان بکند. کدخدای روستا که پیرمردی عاقل و دانا بود، مأمور شاه را به خانه ی خودش دعوت کرد. در خانه به خوبی از او پذیرایی کرد و سعی  کرد مأمور را نصیحت کند و از او بخواهد که کمی با مردم روستا مهربان باشد و به آن ها ظلم نکند.

وقت شام شد. کدخدا یک ظرف بزرگ شیربرنج توی سفره ی شام گذاشت. دو تا قاشق هم آورد. یکی را به میهمانش داد و یکی را هم برای خودش برداشت. مأمور مالیات که دلش می خواست تمام شیربرنج را خودش بخورد، ظرف شیربرنج را جلو خودش کشید کدخدا هم که می دانست آن غذا برای دو نفر آماده شده است، قاشقش را برداشت و به مأمور گفت: «مردم اینجا فقیرند رعایت حال آن ها را بکن. خداوند مهربان است. تو هم با آن ها مهربان باش. رعایت عدل و انصاف را بکن...»

کدخدا در حالی که این حرف ها را می زد، خطی هم وسط ظرف کشید و با این کارش عملاً به مأمورمالیات نشان داد که نصف غذای داخل ظرف مال اوست، نه بیشتر.

از آنجا که گفتنداند «کار از محکم کاری عیب نمی کند»، کدخدا به حرفش ادامه داد و گفت: «حتی خدا وسط دانه ی گندم هم یک خط آفریده و آن را به دو قسمت مساوی تقسیم کرده است.»

شیر برنج

مأمور مالیات دید که اگر کدخدا همین طور ادامه بدهد، بیشتر از نصف شیربرنج به او نخواهد رسید. او که دلش می خواست همه ی شیربرنج را بخورد و چیزی به صاحب خانه ندهد، فکری کرد و قاشق خودش را به دست گرفت و گفت: «من مأمور حکومتم. خدا و مهربانی و گندم و خط وسط هم سرم نمی شود. برای گرفتن باج و خراج به اینجا آمده ام. از فردا این ده را زیر و رو خواهم کرد.»

مأمور وقتی از زیر و رو کردن روستا حرف می زد با قاشقش شیربرنج داخل ظرف را به هم زد و قاطی کرد تا خطی را که کدخدا وسط ظرف غذا کشیده بود از بین ببرد.

بعد از آنکه خط وسط غذا از بین رفت. مأمور مالیات آن را جلو خودش کشید و تا آخر خورد.

کدخدا فهمید که باید کسی رو به رو شده است. دیگر حرفی نزد. رختخواب مأمور مالیات را آماده کرد تا بخوابد.

وفتی که مأمور توی رختخواب دراز کشید، به این فکر بود که کلاه بزرگی سر کدخدا گذاشته است و فردا هم می تواند هر چه دلش بخواهد از روستاییان بگیرد. اما کدخدا هم بی کار نماند. او بلافاصله از خانه خارج شد. در خانه های روستاییان را یکی یکی زد وبه همه گفت که در مسجد جمع شوند تا برای مقابله با مأمور حکومت فکری بکنند.

قرار بر این شد که بیشتر مردم روستا، خانه هایشان را ترک کنند و دو سه روزی به دشت و صحرا بروند تا مأمور مالیات فکر کند که جمعیت آن روستا زیاد نیست و در نتیجه چیزی زیادی به دست نیاورد.

از آن روز به بعد، هر کس بخواهد قدرتش را به رخ دیگران بکشد یا بخواهد دیگران را از کارهای آینده ی خودش بترساند، می گوید: «فردا من این ده را زیرو رو می کنم.»

بخش کودک و نوجوان تبیان-مصطفی رحمان دوست

مطالب مرتبط

یک کلاغ چهل کلاغ

باد با چراغ خاموش چیکار داره!

دم خروس چیز دیگه ای میگه!

از آنهاست که نان را پشت در می مالند

هم چوب را خورد هم پیاز،هم پول داد

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.