تبیان، دستیار زندگی
ه میان لحظه هاى پا تك و تك وقتى شهادت عباس یوسف بیگى رزمنده شانزده ساله را دیدم با تمام وجودم مظلومیت را حس كردم. عملیات كربلاى پنج به شدت تمام ادامه داشت. عراقى ها با تمام وجودشان پاتك مى زدند. هواپیماها هم مدام بچه ها را بم...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تانك و تك


آن روز در شلمچه میان لحظه هاى پا تك و تك وقتى شهادت عباس یوسف بیگى رزمنده شانزده ساله را دیدم با تمام وجودم مظلومیت را حس كردم. عملیات كربلاى پنج به شدت تمام ادامه داشت.

عراقى ها با تمام وجودشان پاتك مى زدند. هواپیماها هم مدام بچه ها را بمباران مى كردند. قسمتى از منطقه عملیاتى را به بیست نفر از بچه هاى تخریب لشكر 27 رسول(ص) جهت كمین سپرده بودیم. كمین در موقعیتى بود كه كاملاً در دید دشمن قرار داشت.

آن شب از قضا عراق در حال ریختن آتش سنگینى روى بچه ها بود. اماكمین همچنان در دست بچه هاى تخریب بود. نگهبانى آن شب تقسیم شده بود و هر نفر باید حدود سه ساعت پست مى داد. من نیز هر ساعت یكبار به بچه هاى كمین سر مى زدم تا مبادا مشكلى پیش بیاید هر وقت مى آمدم كمین، عباس را مى دیدم كه با قامتى استوار، محكم ایستاده است. دمدماى صبح بود كه خبر آوردند عراقیها در حال زدن تك هستند. همه بچه ها را آماده مقابله با تك كردیم. ابتدا آتش تهیه عراقیها بود كه دیوانه وار مى ریخت.

لحظاتى بعد صداى تانكهایشان به گوش رسید. به آرامى نگاهى به جلو انداختم. دیدم سه تاى آنان پیشاپیش چون میهمانان ناخوانده اى در حال پیشروى هستند. باید جلوى آنان را مى گرفتیم و این فقط كار آرپى جى زن ها بود. داشتم اطراف را نگاه مى كردم كه ناگهان چشمم به عباس افتاد.

در حالى كه او كمك آرپى جى بود با یك قبضه آرپى جى به مقابله با تانكها برخاسته بود. یك ساعتى از تك عراقیها مى گذشت. عراقیها همچنان براى پیشروى تقلا مى كردند. عباس كماكان در حال شلیك بود. گوشهایش دیگر چیزى نمى شنید.

عراقیها را كلافه كرده بود. در حالى كه ما همه به عباس چشم دوخته بودیم یكى از تانكهاى عراقى از بقیه جدا شده بود و رو به جلو حركت مى كرد.

عباس او را دید. در یك لحظه فقط شلیك عباس را دیدیم و آتشى كه تانك در آن مى سوخت.

عباس عجیب خوشحال بود. سر از پا نمى شناخت. با دیدن این صحنه تصمیم گرفتم به كمك او بروم. آمدم بالاى خاكریز تا تانك بعدى را من شكار كنم. اما دیدم باز هم عباس جلو تر از من آمد نشست و شروع كرد به نشانه روى و شلیك كردن! وقتى كه اوضاع را چنین دیدم سریع آمدم پایین تا از آتش عقب آرپى جى در امان باشم. لحظاتى گذشت و چشمهایم را بستم. در حالى كه چشمهایم بسته بود، ناگهان دیدم زمین زیر پایم لرزید و از خاكریز بلند شدم. سریع برخاستم چشمهایم را گشودم. همه جا خاك بود. همه اش فكر عباس بودم.

خدایا! او سالم است! وقتى كه گرد و غبار نشست، آمدم بالاى خاكریز، دیدم عباس نبود. هر چه گشتم او را نیافتم. فقط قسمتى از بدنش را یافتم كه از كمر به پایین بود.

* شهید عباس یوسف بیگى