اینجا قوری را میشکنم
زبل خان به سفارش زنش از بازار یک قوری چینی زیبا خرید و به سمت خانه به راه افتاد؛ اما ناگهان با خودش فکر کرد: «اگر این قوری از دست زنم بیفتد و بشکند، آن موقع من از کجا چینی بندزن بیاورم تا قوری شکسته را بند بزند؟»
کمی راجع به این موضوع فکر کرد و بالاخره به این نتیجه رسید: «حالا که در بازار هستم، قوری را میشکنم، و همینجا میدهم به یکی از این چینی بندزنها، تا آن را بند بزند!» ساعتی بعد، او با یک قوری بند زده از بازار بیرون رفت.
اگر ما عدس، روغن و برنج داشتیم
یک روز زبل خان با چند نفر از دوستانش به خانه آمد و به زنش گفت: «زن، فوراً برو و یک دیگ عدس پلو درست کن.»
زن با تعجب جواب داد: «تو که میدانی، ما هفتههاست در خانه حتی ذرهای روغن و برنج و عدس نداریم. حالا چهطور چنین انتظاری داری؟»
زبل خان گفت: «پس باید هر چه زودتر فکری کنیم. خیلی بد میشود اگر میهمانهای من ناهار نخورده از اینجا بروند.»
زن گفت: «خب برو از بیرون غذا بگیر.»
زبل خان گفت: «تو فوراً سفره و بشقاب و قاشقها را آماده کن؛ دیگر کارت نباشد. خودم درستش میکنم.»
زن به سرعت سفره را جلوی میهمانان پهن کرد و بشقاب و قاشقها را هم در آن چید.
زبل خان وارد اتاق شد و به دوستانش گفت: «من از شماها شرمندهام که ظرفها خالی است. در صورتی که ما در خانه عدس روغن و برنج داشتیم، الان عدس پلوی لذیذی در این ظرفها بود!»