تبیان، دستیار زندگی
یکی بود، یکی نبود روزگاری هم بود که مردم با کاروان به سفر می رفتند عده ای جمع می شدند و تعدادی اسب و شتر کرایه می کردند. بارهایشان را بر پشت چهارپایان می بستند و همه با هم به سفر می رفتند. گاهی در پنج خم های راه طولانی خود به دزدانی که سر راهشان کمین کرده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نرود میخ آهنی در سنگ
نرود میخ آهنی در سنگ

یکی بود، یکی نبود روزگاری هم بود که مردم با کاروان به سفر می رفتند عده ای جمع می شدند و تعدادی اسب و شتر کرایه می کردند. بارهایشان را بر پشت چهارپایان می بستند و همه با هم به سفر می رفتند. گاهی در پیج خم های راه طولانی خود به دزدانی که سر راهشان کمین کرده بودند بر می خوردند. جنگ و جدال میان دزدان و کاروانیان راه در می گرفت اگر کاروان با خودش چند مرد کار آزموده و جنگ دیده داشت، در نبرد با دزدان پیروز می شد و مسافران و کالاهایشان را به مقصد می رساند. اگر نداشت، دزدان مال و دارایی کاروانیان را غارت می کردند و با خود می بردند.

در زمان های قدیم، یکی از همین کاروان ها از سرزمین یونان می گذشت در میان افراد کاروان، هم تاجرانی بودند که مال خود را برای فروش می بردند، هم مردم عادی. لقمان حکیم هم توی آن کاروان بود کاروانیان مدت زیادی راه رفتند تا در سر راه خود به جاده ای کوهستانی و پرپیچ و خم رسیدند. ناگهان دزدانی که میان سنگ های کوه مخفی شده بودند حمله کردند و راه را بر کاروان بست.

کاروانیان که مرد جنگی همراه خود نداشتند، گریه و زاری خواهش و التماس کردند تا شاید دل دزدان به رحم بیاید و از دزدیدن مال و دارایی آن ها چشم بپوشند یک نفر که سابقه ی سفر به یونان را داشت، با صدای بلند گفت: «چرا این قدر گریه و زاری می کنید؟ آن ها که زبان ما را بلد نیستند، مسلمان هم نیستند که خدا و پیغمبر را بشناسند و معنی التماس ها و قسم دادن های شما را بفهمند.»

یکی دیگر گفت: «لقمان حکیم توی کاروان ماست. او زبان یونانی می داند باید از او بخواهیم که با دزدها حرف بزند و جلو غارت اموالمان را بگیرد.»

نرود میخ آهنی در سنگ

دزدان مشغول جمع آوری اموال کاروان بودند که کاروانیان به سراغ لقمان رفتند. لقمان که چیزی نداشت، گوشه ای نشسته بود تا ماجرای حمله ی دزدها به پایان برسد. کاروانیان به او گفتند: «تو لقمانی. تو دانشمند و حکیمی، زبان یونانی بلدی. بیا با این دزدها حرف بزن و نصیحت شان کن. شاید با حرف ها و نصیحت های تو خجالت بکشند. و دست از سرما بردارند.»

لقمان گفت: «دل آن ها سنگ شده است اگر با نصیحت سر به راه می شدند که سر از این جا در نمی آوردند، دزد نمی شدند. حرف من روی آن ها هیچ تأثیری ندارد. حرف من به گوش خر یاسین خواندن است. حرف من مثل میخی است که روی سنگ بکوبند.»

از آن به بعد، هر وقت می خواهند بگویند که فلانی هیچ توجهی به راهنمایی ها و نصحیت های دیگران نمی کند و هر کاری دلش بخواهد انجام می دهد،این ضرب المثل را به یاد می آورند و می گویند: «نرود میخ آهنین در سنگ

گروه کودک و نوجوان سایت تبیان

مطالب مرتبط

من زینب زیادی ام

یک کلاغ چهل کلاغ

از آنهاست که نان را پشت در می مالند

درخت گردکان با این بزرگی، درخت خربزه الله اکبر!

هم چوب را خورد هم پیاز،هم پول داد

خود کرده را تدبیر نیست

شتر را خواستند نعل کنند، قورباغه هم پایش را بلند کرد

آدم گرسنه سنگ را هم می خورد

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.