تبیان، دستیار زندگی
چند روزی بود كه علی غیبش زده بود. بعضی‏ها می‏گفتند كه رفته مرخصی اما بعد گفتند كه توی منطقه دیده شده است. یك روز نزدیكای غروب پشت منطقه عملیاتی او را دیدم. لباس بسیجی به تن داشت و در دستش كوله‏پشتی و اسلحه انفرادی كلاشینكف بود. باخوشحالی به سویش دویدم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

از زمین و زمان كنده شده بود

بسیجی

كوله‏پشتی‏اش را به من سپرد و رفت. حالا باید بروم و كوله‏پشتی را به خانواده‏اش بدهم. اما چگونه؟ چگونه باید بروم؟!

چند روزی بود كه "علی" غیبش زده بود. بعضی‏ها می‏گفتند كه رفته مرخصی اما بعد گفتند كه توی منطقه دیده شده است. یك روز نزدیكای غروب پشت منطقه عملیاتی او را دیدم. لباس بسیجی به تن داشت و در دستش كوله‏پشتی و اسلحه انفرادی كلاشینكف بود. باخوشحالی به سویش دویدم.

ـ"چرا بی‏خبر ما را ترك كردی؟"

بعد از روبوسی در حالیكه روی زمین می‏نشست، گفت:

ـ"می‏شه چایی درست كنی، بخوریم؟"

كتری را برداشتم و گفتم: "خب، چایی هم درست می‏كنم.

"علی" سرش را پایین انداخت و گفت:

"آفرین آقا رضا آفرین چایی را بده بخوریم!"

خشكم زد. دیدم كه گونه‏هایش گل انداخته است. گفتم: "نگفتی كجا بودی؟"

لبخندی زد و گفت: "بالاخره یك جایی بودیم دیگر!"

نمی‏خواست چیزی بگوید. من هم پیله نكردم. بعد كه شهید شد، فهمیدم كه بصورت یك رزمنده تك تیرانداز همراه یكی از گردانهای لشكر عاشورا توی عملیات بدر شركت كرده است.

علی محو تماشای غروب شده بود و من هم محو تماشای او. گفت: "كوله‏ام را به تو می‏سپارم. چیزی ندارم. كمی لوازم شخصی و یك وصیت نامه تویش هست. می‏خواهم بروم عملیات!"

طور غریبی حرف می‏زد. از زمین و زمان كنده شده بود. اشك به چشمهایم دوید و آهسته گفتم:

"خدا پشت و پناهت!"

چه می‏توانستم غیر از این بگویم. بعد ناگهان پرسیدم:

"مسئولین می‏دانند؟"

سكوت كرد و چیزی نگفت. فهمیدم هوای رفتن همه وجودش را پر كرده است.

گفتم: "بهتره بمانی. جای تو را جبهه برادران دیگر می‏توانند پر كنند اما بی‏حضور شما كارها لنگ می‏شود!"

چیزی نگفت و باز شفق را به تماشا گرفت...

پاسی از شب گذشته برخاست.

"من می‏روم!"

گفتم: "پیاده كه نمی‏شود!"

گفت: "پس اگر زحمتی نیست مرا با ماشین برسان!"

یكی از تویوتاها را روشن كردم و رفتیم به طرف جزیره مجنون.

بچه‏های لشكر عاشورا پشت كمپرسی‏ها سینه می‏زدند و نوحه می‏خواندند. به جاده جزیره مجنون رسیدیم.

"نگه دار! من با همین بچه‏های بسیجی می‏روم!"

گفتم:"بیا تا جزیره برویم!"

صورتم را بوسید و سراغ یكی از كمپرسی‏ها رفت. خود را بالا كشید و در بین نیروها ناپدید شد.

عملیات آغاز شد. ما نزدیكی‏های رودخانه دجله مقر زده بودیم. آن روز برای بردن آب به خط لشكر عاشورا رفتم. موقع بازگشت، جلوی یكی از بسیجی‏ها را كه با موتور داشت می‏آمد، گرفتم.

"از بچه‏ها چه خبر؟!"

سراپا گردوخاك بود. گفت: "منظورت كیه؟"

گفتم: "علی تجلایی"

رویش را برگرداند و با حسرت گفت: "شهید شد."

چیزی در دلم سقوط كرد. ناباورانه پرسیدم: كجا؟ كجا شهید شد؟" به آن سوی دجله اشاره كرد و گفت:

"توی همان منطقه كیسه مانندی كه دجله آن را دور می‏زند."

چند لحظه بعد سوار بر موتور، آن سوی پرده اشك می‏لرزید و دور می‏شد.

حالا باید بروم و كوله‏پشتی را به خانواده‏اش تحویل بدهم. اما چگونه... چگونه باید بروم!؟


منبع: روزنامه جمهوری اسلامی

تهیه از گروه هنر مردان خدا