تبیان، دستیار زندگی
خاک هم بوی شهادت می داد!
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خاک هم بوی شهادت می داد!

خاک

دیروز در حال مرور خاطره های شیرین به جا مونده از بازدید مناطق جنگی جنوب  بودم.شب به مسجد دانشگاه رفتم. با دیدن بچه های ستاد یادواره شهدا به یادم اومد که قرار امشب هم مثل هر سه شنبه بچه های دانشگاه به منزل یه شهید برن. من هم خدا خواسته با بچه ها که تقریبا 100 نفری بودن سوار اتوبوس دانشگاه شدم و به منزل شهید کریمی رفتیم.

بعد از پهن کردن گلیم ها در حیاط خانه همسایه شهید، بلندگوها رو هم نصب کردیم و مراسم کم کم شروع شد. حاج باقر کریمی دبیر ستاد شروع به صحبت کرد و بعد از تشکر از خانوده شهید و همسایه محترمشون که ما رو به منزلشون راه داده بودن از مادر شهید کریمی دعوت کرد که چند دقیقه ای برای بچه ها صحبت کنه.

این نکته رو اضافه کنم که به علت اشکالات لوجستیکی(!)در ابتدا مادر شهید تنها برای خواهرها که در منزل ایشون بودند صحبت می کرد تا اینکه با عبور دادن بلندگو از بالای دیوار(!) ما هم  تونستیم درد دل های این مادر عزیز رو بشنویم.

در بین صحبت ها فهمیدم که این یار خمینی تنها 16 سال داشته  که با خون خودش ریشه های جوانه انقلاب رو آبیاری کرده (من الان 20 سالمه، شما الان چند سالتونه؟) دلم خیلی گرفت رفتم پیش حاج باقر نشستم. وقتی دید حالم گرفته، کم نگذاشت و نمک سوزان مردی رو به زخم های بی غیرتی من پاشید و برام درباره برخورد اولش با خانواده این شهید بزرگ گفت، خانواده ای 3 نفره (اگر مثل من دل نازک هستید از اینجا به بعد رو نخونید) بله یه خانواده 3 نفره.

اینطور که حاجی برای من تعریف می کرد وقتی برو بچه های ستاد برای هماهنگی کارها  اولین بار به خانه این شهید رفته بودن  یا الله ی گفتن  و از خانم پرسیده بودن « مادر کسی خونه نیست ؟» ایشون هم در جواب تعارف کرده بوده و گفته که:« بله  شما بفرمایید منزل پر هست »

 بچه ها با تعجب به هم نگاه کرده بودن که یعنی چه کسی در خونه هست؟! آخه تنها فرزند ایشون که شهید شده بوده  و  همسرشون هم چند سالیه که به رحمت خدا رفته. به هر حال با تعارفات مادر شهید بچه ها سر به زیر وارد خونه شدن، آخه چند نفر دیگه هم داخل خونه هستن.

در منزل مادر شهید با اشاره به عکس امام روح الله و عکس پسر شهیدش که زیر عکس آقا  به دیوار وصل بوده؛ به بچه ها می گه آقای خمینی و حسینم اینجا هستن بفرمایید. در این لحظه که حاجی داشت نقل می کرد مو بر بدنم سیخ شد. فکر کنم حاجی و برو بچه های ستاد هم اون موقع وضعی بهتر از حالای من نداشتن.

بله مادر شهید دختر یا پسری نداشت که بگن « منو داداش رضا، بر سر عکس تو دعوا داریم»

در هر جلسه که می نشینیم و سخن پراکنی می کنیم حتما یکی دو بار می گیم و 7 ، 8 بار هم می شنویم که « لا تحسبن الذین قتلوا .....» ولی واقعا بگم هیچ بار درست نفهمیده بودم  که یعنی چه، ولی  اینجا  آیه برام تفسیر شد.

در این گیچ وا گیچ خودم در عالم هپروت سیر می کردم که صدای یکی از خواهرها رو از بلند گو شنیدم که از مادر شهید می پرسید« از ما چه انتظاری دارید؟» چنین گفت آن پیر و اهل یقین:« هیچی مادر، شما که خوبید، محبت »

ناگهان به یاد اون شعر افتادم که  دختر شهیدی در کنگره بزرگداشت سرداران و 700 شهید بیرجند در سال 81 خونده بود:

مادرم، هر که رفتست سفر برگشته

پس چرا او سفرش طولانی است؟

او که می گفت برایش به خدا

دوری از ما سخت است!

علت تاخیرش من فقط می دانم

در زمان چون او

کربلا بود و هزارن عاشق

همه ی مسئولین چون رجایی و بهشتی بودند

حرف یک رنگی بود

صحبت از  تقوا بود همه جا زیبا بود خاک هم بوی شهادت می داد

همه خواهر ها زیر چادر بودند


پایگاه خبری استان بوشهر

بخش هنرمردان خدا - سیفی