تبیان، دستیار زندگی
خاطرات منتشر نشده از تفحص شهدا
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خاطراتی از تفحص

آنچه می خوانید خاطرات سردار باقرزاده است از تفحص شهدا

در منطقه عملیاتی حاج عمران، هور الهویزه و جزیره مجنون که بخشی از آن در خاک عراق است،در خلال تفحصی که داشتیم یک روز تصمیم گرفتیم، روی دژ  شرقی جزیره مجنون مستقر شویم، تفحص بکنیم. این در زمانی بود که رژیم بعث در عراق حاکم بود  و حیات ننگین صدام ادامه داشت.

تفحص

در عملیات خیبر عده ای از بچه ها شهید شدند و قبل از تخلیه جنازه ها، عقب نشینی صورت گرفت و جنازه‌ها باقی ماند. عراقی ها در بعضی جاها به ما مجوز می دادند اما این نقطه را اجازه ندادند. ضلع شرقی جزیره مجنون که مرز یک کیلومتر پایین‌تر است. مرز مشترک ما و عراق است.  من تصمیم گرفتم از ضلع شرقی تفحص را شروع کنم. دقیقاً یک کیلومتر داخل خاک عراق. این موضوع مربوط به 12 سال پیش، در ایام عید سال 75 بود.

دو روز قبل از تصمیم، شب خواب دیدم که آمدم در ضلع شرقی جزیره و عراقی ها ما را اسیر کردند و من هم حیران ماندم چکارکنم؟ از خواب بیدار شدم به قرآن تفألی زدم که خوابی دیدم چه بود؟ آیه آمد: خواب های بی پایه و اساس(اضغاث احلام). پس تصمیم گرفتم کار را انجام دهم.

شاید نهم یا دهم عید بود از طلائیه حرکت کردیم یک ستون هم از ارتش با ما همکاری می کردند، عصر ساعت 3 به طرف جایی که بعد از جنگ کسی در آن منطقه نرفته بود حرکت کردیم. بعداز جلسه توجیهی، کارمان را شروع کردیم. ضلع شرقی جزیره 5متر از زمین ایران بلندتر بود در کنار هور،  که عراق بعدها  کانالی به عرض 150متر ایجاد کرد و شهدا 5متر زیر زمین بودند. این کانال آب را از هور انتقال می داد و به نهر دوعیجی می برد. ما در  کنار کانالی که نزدیک دو پاسگاه عراق بود می بایست کار را آغاز کنیم.

من در ماه رمضان با تعدادی از بچه های نیروی انتظامی به منطقه رفته بودم و تا فرمانده عراقی ما را دید دستور داد بروند پشت تیربار که ما را بزنند (این داستان مربوط به قبل از این جریان است) فرمانده عراقی آمد بطرف ما گفت: چه کاری دارید؟ گفتیم آمدیم برای تفحص شهدا.  گفت: خاک ماست. گفتیم: باشه ما می گردیم و بعد می رویم. سروان عراقی آمد گفت: من دکتر هستم یک گوشی آمریکایی پزشکی برای من بیار. گفتم: اسمش را بنویس می گیرم میارم. با هم رفیق شدیم و وارد منطقه شدیم. کمی جلوتر رفتیم تا به پاسگاه بعدی رسیدیم. سروان عراقی گفت: این ها نباید بفهمند من با شما آمدم. روز بعد هم گوشی را گرفتم. لب آب هور، گوشی را تکان دادم. آمد گوشی را گرفت و رفت.

شب میلاد امام هشتم امام رضا علیه السلام بیل مکانیکی را آوردیم و در اولین نقطه هشت شهید را پیدا کردیم و این را به فال نیک گرفتیم. شهدا را تشیع کردیم.

با یک گریدر شروع کردیم. تا عراقی ها متوجه شدند نارنجک نارنجی که علامت غیر عادی را نشان می دهد شروع به شلیک کردند، روز بعد تعدادی عراقی  آمدند بطرف ما گفتند چه می کنید؟ گفتیم: برای تفحص شهدا آمدیم. گفتند: نه این خاک ماست. رفیق ما با یک سیم خاردار آمد و گفت که این ور حدالارض الایران آن ور ارض الاعراق. مقداری شِکَر به آنها دادیم و  بالاخره یک پاسگاه زدیم و اسم پاسگاه را پاسگاه شِکَر گذاشتیم و روز بعد به فاصله 2کیلومتر خاکریز زدیم. گفتند: چرا؟ گفتیم: برای اینکه نیروهای ما بطرف شما نیایند. شب میلاد امام هشتم امام رضا علیه السلام بیل مکانیکی را آوردیم و در اولین نقطه هشت شهید را پیدا کردیم و این را به فال نیک گرفتیم. شهدا را تشیع کردیم.

تفحص

روز بعد بچه‌ها زنگ زدند گفتند: عراقی ها تانک  آوردند و شلیک هم کردند. گفتم: بطرف شما شلیک کردند؟ گفتند: خیر. گفتم: پس نترسید کاری با شما ندارند. پس از مدتی ما کلّ منطقه را بدست گرفتیم و یک چیزی حدود 700 شهید طی سه سال پیدا کردیم. کلیه پاسگاهها را با شکر و چایی می خریدیم. یک روز به همه اعضای پاسگاهی که در 100متری ما بود، نفری یک ساعت مچی دادیم و علی‌رغم اعتراض فرمانده عراقی با ما کاری نداشتند. تا اینکه یک روز یک سرباز عراقی آمد و گفت: با شما کار دارم. گفتم: بگو؟ گفت: آنروزی که شما ساعت پخش کردی من مرخصی بودم! گفتم: چرا بدون اجازه من رفتی مرخصی!؟

*این قضیه گذشت تا اینکه یک شب خواب دیدم که من رفتم داخل سنگر عراقی ها، وقتی از دریچه سنگر اطراف را نگاه می کردم، اطراف را یک قطعه‌ای از بهشت می دیدم. گفتم  هر طوری شده باید کار را تمام کنم یا برسیم بهشت یا اینکه بهشتی ها را می آوریم. یک روز صبح به برادران ارتش گفتم: آماده باشید من دارم می روم. صبر نکردم. فوری حرکت کردم و به راننده لودر گفتم: من می‌روم جلو، شما پشت سر من بیا.  200-300متر رفتم جلو. دیدم آمدن جلو و شروع کردند به تیراندازی هوایی و دو طرف به هم نزدیک شدیم. ناگهان دیدم راننده لودر ایستاد. گفتم: چرا نمی آیی؟ گفت: دارند تیراندازی می کنند، افسر عراقی آمد جلوی من و گفت: اگر یک قدم دیگر جلو بیایی می کشمت. گفتم: فرزند پیغمبر را می کشی. پیرمردی بود. گفت: سیگار داری؟ سیگاری بهش دادم آرام شد. گفتم: من می خواهم تمام کنم و برگردم. گفتند: ما را اعدام می کنند. گفتم: ما یک نقطه اینجا می خواهیم کار کنیم. گفت: لا مشکل.

در همین نقطه 123شهید پیدا کردیم.

*یک روز ناگهان تمام هنگ مرزی عوض شد و اصلاً توجیه نبودند فکر می‌کردند ما طبق توافق در حال کار هستیم. ما هم متوجه شدیم و سریع ادامه دادیم و 65شهید دیگر پیدا کردیم. فهمیدم که این شهدا بعد از شهادت هم ایثار کردند و گفتند اول رفقا بعد ما.

خمول

بخش هنرمردان خدا - سیفی