شهیدی كه پروفسور آمریكایی را مسلمان كرد
متن حاضر مصاحبهای با پروفسور «محمد لگنهاوسن» است كه در سال 1382 انجام گرفته است. لازم به توضیح است انجام این مصاحبه بخشی از طرحی بود كه بر اساس آن قرار بود فیلمی در باره زندگی و خدمات شهید «اكبر ملكی نوجه دهی» ساخته شود.
پروفسورلگنهاوسن : من در سال 1953 میلادی در یك خانواده مذهبی و كاتولیك بهدنیا آمده و بزرگ شدم. پس از اتمام دوره تحصیلی دبیرستان كاتولیك به دانشگاه ایالت نیویورك رفتم. در سال 1974 در رشته فلسفه لیسانس گرفتم. سال 1979 فوق لیسانسم را در دانشگاه «لایس» تگزاس دریافت كردم و در همان دانشگاه مدرك دكتری دریافت كردم. در سال 1983 موضوع پایاننامه من درباره «مفهوم جوهر ارسطویی در فلسفه تحلیلی امروز»، بود.
از 1979 تا 1989 در دانشگاه تگزاس جنوبی تدریس میكردم، بعد از اتمام دوره فوقلیسانس تدریس فلسفه را در دانشگاه تگزاس جنوبی آغاز كردم. یعنی چند ماه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران. در آن موقع من هیچ اعتقاد دینی نداشتم و بعد از رفتن به دانشگاه نیویورك دیگر به كلیسا نمیرفتم و فكر میكردم به درد نمیخورد و دیگر اعتقادی به دین كاتولیك نداشتم و به دنبال دین و فرقه دیگری هم نرفتم ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، كنجكاو شدم كه چطور مردم بر اساس دین، یك دیكتاتور كه از حمایت آمریكا برخوردار بود را كنار گذاشتند. میخواستم بیشتر درباره این موضوع بدانم و چون خوشبختانه در آن زمان دانشجویان ایرانی بسیاری هم داشتم با برخی از دانشجویان ایرانی و مسلمان بحثی را شروع كردم،البته به دنبال دینی نبودم، فقط از جنبه جالب بودن این بحث به دنبال كار علمی بودم.
از زمان آشنا شدن با اكبر، تقریبا سه سال طول كشید تا مسلمان شدم، یعنی در آن زمان به مساجد میرفتم و با مسلمانان صحبت میكردم و كم كم جاذبه اسلام را درك میكردم البته هدف من از اول فقط كارعلمی در زمینه اسلام بود
دانشگاه به نظر من جای بسیار بسیار جالبی بود و از خدا تشكر میكنم از اینكه در آنجا میتوانستم تدریس كنم، بعضی از اساتید خودم ناراحت شدند كه بنده مدت زیادی آنجا ماندم، میگفتند كه این دانشگاه درجه یك نیست و شما وقت تلف میكنید ولی برای خودم جای جالبی بود و با فرهنگ سیاهپوستان آمریكایی آشنا شدم كه بسیار جالب است. البته من از چندین كشور آفریقایی و آسیایی، از جمله سودان،فلسطین،اردن، لیبی، عربستان،پاكستان و ایران(فراوان)، انگلیس و غیرمسلمان از چین و خیلی از كشورهای دیگر دانشجو داشتم و خوشحال بودم كه با فرهنگ و دین آنها آشنا میشدم.
با دانشجویان مسلمان شروع به صحبت كردن نمودم، فكر كنم سال دوم بود كه تدریس میكردم و یا بهار 1980 و یا پاییز همان سال. به هرحال كلاسی داشتم كه یك دانشجوی ایرانی به نام «اكبر ملكی نوجه دهی» در آن كلاس بود. این كلاس حدودا 35 دانشجو داشت، بعد از مدتی، ایشان به كلاسی نیامد. كمی نگرانش بودم. یك روز ایشان را در حالی در مركز دانشگاه دیدم كه درباره اسلام و انقلاب تبلیغات پخش میكرد، آمدم پیشش و گفتم چه كار میكنید؟ چرا دیگر سركلاس نمیآیید؟ من فكر میكردم تا امروز مریض بوده كه نیامده است. گفت میدانید ما در كشورمان انقلاب كردیم و من فكر میكنم كه مهم است كه دانشجویان اینجا هم درباره انقلاب اسلامی ایران اطلاع درست داشته باشند.
گفتم این كار خوبی است ولی شما كلاس هم بیایید و من همه تبلیغات شما را میخوانم. ایشان قبول كرد و بعد چند كتاب از دكتر شریعتی به من داد كه یكی از آنها جامعهشناسی اسلام و یكیدیگر ماركسیسم و مغالطههای غربی به زبان انگلیسی و چند چیز دیگر بود.
یادم هست كه كتاب جامعهشناسی اسلام را وقتی در مقطع دكتری تحصیل میكردم، بردم دانشگاه لایس. بعد از كلاسی كه آنجا داشتم نشستم با چند تن از دوستان، باز كردم دیدم مقالهای درباره آدم و حوا بود. تعجب كرده بودم كه اینها چه ربطی به جامعهشناسی دارد و خیلی عجیب بود. ولی جالب بود. بعد شروع كردیم با اكبر كه درباره اعتقاداتش صحبت كردیم و كم كم باهم دوست شدیم و دیدم كه خیلی دانشجوی خوبی است. خیلی صادقانه صحبت میكرد و اعتقادات جدی داشت و هیچ شكی درباره اعتقداتش نداشت. همان زمان لانه جاسوسی آمریكا در ایران تسخیر شد. وقتی با دانشجویان ایرانی صحبت كردم متوجه شدم كه این مساله اینطور نیست كه ما تصور میكردیم یعنی آمریكاییها تظاهر كردهاند كه در سفارتخانه فقط چند دیپلمات هستند كه سعی میكنند بین كشورها توافق كنند. ولی وقتی با ایرانیها صحبت كردم گفتند نه، این سفارتخانه در تهران نقش دیگری دارد و جای بسیار بزرگی است و اصلا میخواهند انقلاب ما را دگرگون كنند. به اكبر گفتم كه خوب است برخی از دانشجویان من از دانشگاه لایس بنشینند و با دوستان شما بحث كنند و برخی از سوءتفاهمها برطرف شود.
اكبر هم گفت این فكر بسیار خوبی است. این كار را بكنیم. اما اكبر گفت، این كار یك شرط دارد و آن این كه ما به دوستان شما شام بدهیم. سپس قرار گذاشتیم یك شبی و رفتیم یك آپارتمان دانشجویی كه یكی از دانشجویان در آنجا داشت. من هم از چهار پنج دانشجوی آمریكایی دعوت كردم. البته اكبر هم از سهچهار ایرانی و یك آمریكایی سیاهپوست مسلمان دعوت كرده بود.
آنها كباب كوبیده در «فر» درست كرده بودند و خیلی جالب و شب خوبی بود. بحث خیلی جدی بود. بعضی از دانشجویان آمریكایی من اصلا قبول نكردند هرچه كه ایرانیها گفتند، آنها گفتند این كارها برخلاف حقوق بشر و مقررات بینالمللی است ولی اكبر هم انگلیسیاش عالی نبود گاهی اوقات انگار میخواست چیزی بگوید اما نمیتوانست و مشكل بود. با این حال خوب صحبت كرد و وقتی كه تمام شد همه خوشحال بودند كه باهم آشنا شدند، البته فكر نمیكنم كه همان شب كسی كاملا اندیشهاش عوض شد ولی بهنظر من بسیار خوب بود چرا كه دانشجویان آمریكایی كه خیلی تند بودند فهمیدند كه از زاویه دیگری هم میتوان به این مساله نگاه كرد و این خودش ارزش داشت. هرچند بعضی از آمریكاییها در طول مدت جلسه كاملا یك دیدگاه دیگری نسبت به این مساله داشتند.
یك روز رفتیم بهشت زهرا و مزار اكبر را پیدا كردیم و دیدم مدرك لیسانس ایشان از دانشگاه تگزاس جنوبی را بالای قبرش گذاشتهاند
من هم با اكبر و هم با دانشجویان دیگر از شیعه و سنی درباره اسلام صحبت كردم. بعد از آن ترم كه اكبر با من بود، ترم بعد هم ارتباطی با ایشان داشتم و كتابهایی را برای من میآورد كه بهترین آنها یك ترجمه از نهجالبلاغه بود و ترجمه جلد اول «المیزان» كه تالیف علامه طباطبائی (ره) بود.
بعد از آن اكبر رفت و من خبری نداشتم كه كجاست. وقتی رفت من خیلی ارتباطی با ایرانیهای دیگر نداشتم، برای بحثهایی كه باهم داشتیم دلتنگ شدم و نمیدانستم كه چهطور میتوانم دوباره شروع كنم. به این نتیجه رسیدم كه خودم در دانشگاه یك سخنرانی درباره دكتر شریعتی ارائه دهم كه فكر میكردم دانشجویان ایرانی بسیار علاقه دارند.
از دو كتابی كه اكبر داده بود چیزهایی مربوط به اختیار و جبر را بررسی كردم تقریبا 20 دانشجو به سخنرانی آمدند. خیلی رسمی نبود. بعد از این سخنرانی یكی از دانشجویان آنجا گفت: شما فارسی بلدید؟ گفتم نه. گفت پس چه حقی شما دارید كه یك متفكر ما مثل دكتر شریعتی را نقد كنید فقط براساس چند چیز كوتاه كه به انگلیسی ترجمه شده؟ گفتم راست میگویی. من فقط براساس آن چیزی كه در دسترسم هست میخواستم نقدش كنم، بعد با آن دانشجویی كه از من اشكال گرفت دوست شدم و بحثی را درباره اسلام ادامه دادیم. او هم مرا به مسلمانان دیگر معرفی كرد. یكی از این ویژگیهایی كه اكبر در آن زمان داشت، این بود كه هر چند كتابهای دكتر شریعتی را به من داد اما تعصبی درباره افكارش نداشت. یعنی هم با دانشجویان آنجا كه در خط امام بودند همكاری میكرد و هم با دانشجویان دیگری كه خیلی به دیدگاه امام نزدیك نبودند، رابطه داشت.
برای من جالب بود كه این گروهها با وجود داشتن اختلاف نظر با این فرد ارتباط خوبی با هم داشتند. در دانشگاه تگزاس جنوبی منافقان هم بودند و تبلیغات پخش میكردند. من تبلیغات آنها را هم خواندم، ولی به نظر من آنها خیلی ماركسیست بودند یعنی بیشتر دیدگاههایشان را از ماركس الهام گرفته بودند. بعدا وقتی كه در خیابان بین منافقین و دانشجویان پیرو خط امام در دانشگاه ما در تگزاس درگیری شد یكی از این منافقان با چاقو به دانشجویان خط امام حمله كرد.
از زمان آشنا شدن با اكبر، تقریبا سه سال طول كشید تا مسلمان شدم، یعنی در آن زمان به مساجد میرفتم و با مسلمانان صحبت میكردم و كم كم جاذبه اسلام را درك میكردم البته هدف من از اول فقط كارعلمی در زمینه اسلام بود ومیخواستم بدانم كه مسلمانان چهطور فكر میكنند ولی بهطور ناآگاهانهای تبدیل شد به یك علاقه بیشتر. فكر میكردم كه بعضی از این چیزهایی كه اسلام میگوید خوب است و همچنین نوع زندگی كه اسلام میگوید خوب است ولی نمیخواستم مسلمان شوم چون فكر میكردم مسلمانان سختیها و مخاطرات زیادی دارند. بعد از مسلمانشدن نماز را یاد گرفتم و گاهی اوقات هروقت كه دلم میخواست نماز میخواندم مخصوصا نماز جماعت را خیلی دوست داشتم. بالاخره یك روز بعد از نماز جمعه در پاركینگ مسجد بعضی از مسلمانان آمریكایی سیاهپوست آمدند پیش من و از من پرسیدند شما مسلمان هستید؟؛ یكی از آنها گفت كه عیب است نپرس، من دیدم كه او اینجا نماز خواند، حتما مسلمان است بعد شهادتین را در حضور آنها گفتم. گریه كردیم و آنها خیلی خوشحال شدند. آنها گفتند ما خیلی خوشحال هستیم كه شما مسلمان شدید و میخواهیم كه شما پیشنماز ما شوید. من گفتم كه امروز روز اول است آنها گفتند نه اشكالی ندارد ما میخواهیم یك انجمن مسلمانان در دانشگاه درست كنیم. گفتم باشد من به شما كمك میكنم.
بعد از آن همان انجمن مسلمانان در دانشگاه تگزاس جنوبی را درست كردیم و نماز جمعه را آنجا برگزار میكردیم و گروهی كه در داشتیم اكثرا سنی بودند. البته من از اول هیچ شكی نداشتم درباره اسلام كه آیا شیعه شوم یا سنی؟. از وقتی كه نهجالبلاغه را خواندم برای بنده فقط سوال بود كه یا اسلام تشیع را قبول كنم یا بیدین بمانم.
از اكبر هیچ خبری نداشتم تا یكی از این دوستان ایرانی به من گفت كه شما میدانید كه اكبر شهید شده است؟ تعجب كردم. نمیدانستم برادرش هم در تگزاس زندگی میكند. با برادرش آشنا شدم. برادرش گفت كه اكبر بعد از اخذ لیسانس رشته علوم كامپیوتری در واشنگتن و در دفتر منافع ایران كار میكرد. یك روز منافقین به آنجا حمله كردند رفتند به سفارتخانه و اكبر و چند تا كارمند ایرانی دیگر را مورد ضرب و شتم قرار دادند.
اكبر هم كه آنجا بود با آنها درگیر میشود و یكی از منافقان را مجروح میكند لذا او را محاكمه میكنند و او دیگر نمیتوانست در آمریكا بماند. به بعضی از دوستان دیگرش گفته بود كه من میخواهم به جبهه بروم.
آنجا شخصی به نام دكتر طباطبایی به من گفت كه اكبر به او گفته است كه میخواهم بروم جبهه، گفت ما به اكبر گفتیم كه شما لیسانس گرفتهاید و میتوانید خدمتهای دیگری كنید ولی گفت نه. او اصرار كرد كه میخواهد برود جبهه.
آقای دكتر طباطبایی گفت: ایشان ایران رفت و عازم جبهه شد و پس از مدتی مثل اینكه در اثر برخورد با مین شهید شد.
در ششمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی، برخی از دوستان ایرانی مرا دعوت كردند كه برای دههفجر به ایران بیایم.از برادر اكبر آدرس مزارش در بهشت زهرا(س) را گرفتم و گفتم حتما میروم بهشت زهرا. یك روز رفتیم بهشت زهرا و مزار اكبر را پیدا كردیم و دیدم مدرك لیسانس ایشان از دانشگاه تگزاس جنوبی را بالای قبرش گذاشتهاند.
تنظیم از گروه هنر مردان خدا
منبع : خبرگزاری ایسنا