تبیان، دستیار زندگی
از خود برون شدم به تماشای روی او/ کی لذت وصال بدین حد رسیده بود/ چون محو شد خیال پدر از نظر مرا/ اشکی به روی گونه زردم چکیده بود
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بابا لالا نکن

بابا لالا نکن

اشک و گونه

شب بودوماه واختر و شمع ومن وخیال

خواب از سرم به نغمه مرغی پریده بود

در گوشه اتاق فرو رفته در سکوت

رویای عمر رفته مرا پیش دیده بود

درعالم خیال به چشم آمدم پدر

کز رنج چون کمان قد سروش خمیده بود

موی سیاه او شده بود اندکی سپید

گویی سپیده از افق شب دمیده بود

یاد آمدم که در دل شبها هزار بار

دست نوازشم به سر و رو کشیده بود

از خود برون شدم به تماشای روی او

کی لذت وصال بدین حد رسیده بود

چون محو شد خیال پدر از نظر مرا

اشکی به روی گونه زردم چکیده بود

سهراب سپهری

***

بعد تو با کیست نگهبانی من!

پدر آن تیشه ای كه بر خاك تو زد دست عجل

تیشه‌ای بود که شد باعث ویرانی من

یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند

مرگ، گرگ تو شد، ای یوسف کنعانی من

مه گردون ادب بودی و در خاک شدی

خاک، زندان تو گشت، ای مه زندانی من

از ندانستن من، دزد قضا آگه بود

چو تو را برد، بخندید به نادانی من

آن که در زیر زمین، داد سر و سامانت

کاش میخورد غم بی‌سر و سامانی من

بسر خاک تو رفتم، خط پاکش خواندم

آه از این خط که نوشتند به پیشانی من

رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی

بی تو در ظلمتم، ای دیده‌ی نورانی من

بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند

قدمی رنجه کن از مهر، به مهمانی من

صفحه‌ی روی ز انظار، نهان میدارم

تا نخوانند بر این صفحه، پریشانی من

دهر، بسیار چو من سربگریبان دیده است

چه تفاوت کندش، سر به گریبانی من

عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری

غم تنهائی و مهجوری و حیرانی من

گل و ریحان کدامین چمنت بنمودند

که شکستی قفس، ای مرغ گلستانی من

من که قدر گهر پاک تو میدانستم

ز چه مفقود شدی، ای گهر کانی من

من که آب تو ز سرچشمه‌ی دل میدادم

آب و رنگت چه شد، ای لاله‌ی نعمانی من

من یکی مرغ غزلخوان تو بودم، چه فتاد

که دگر گوش نداری به نوا خوانی من

گنج خود خواندیم و رفتی و بگذاشتیم

ای عجب، بعد تو با کیست نگهبانی من!

"پروین اعتصامی "

***

بابا لالا نكن

سراپا درد افتادم به بستر

شب تلخی به جانم آتش افروخت

دلم در سینه طبل مرگ می كوفت

تنم از سوز تب چون كوره می سوخت

ملال از چهره مهتاب می ریخت

شرنگ از جام مان لبریز می شد

به زیر بال شبكوران شبگرد

سكوت شب خیال انگیز می شد

چه ره گم كرده ای در ظلمت شب

كه زار و خسته واماند ز رفتار

ز پا افتاده بودم تشنه بی حال

به جنگ این تب وحشی گرفتار

تبی آنگونه هستی سوز و جانكاه

كه مغز استخوان را

آب می كرد

صدای دختر نازك خیالم

دل تنگ مرا بی تاب می كرد

بابا لالا نكن فریاد میزد

نمی دانست بابا نیمه جان است

بهار كوچكم باور نمی كرد

كه سر تا پای من آتش فشان است

مرا می خواست تا او را به بازی

چو شب های دگر بر دوش گیرم

برایش قصه شیرین بخوانم

به

پیش چشم شهلایش بمیرم

بابا لالا نكن می كرد زاری

بسختی بسترم را چنگ می زد

ز هر فریاد خود صد تازیانه

بر این بیمار جان آهنگ می زد

به آغوشم دوید از گریه بی تاب

تن گرمم شراری در تنش ریخت

دلش از رنج جانكاهم خبر یافت

لبش لرزید و حیران در من‌آویخت

مرا

با دست های كوچك خویش

نوازش كرد و گریان عذر ها گفت

به آرامی چو شب از نیمه بگذشت

كنار بستر سوزان من خفت

شبی بر من گذشت آن شب كه تا صبح

تن تبدار من یكدم نیاسود

از آن با دخترم بازی نكردم

كه مرگ سخت جان همبازیم بود

" فریدون مشیری "‌

***

ناهمخوان و همخون

كنار عكس پیری من

عكس جوانی پدرم افتاده است

از اتفاق

این دلپذیرترین مصراعی است

كه خوانده ام از آن همه خروار حرف

این

سطر از دو واژه ناهمخوان

اما همخون

در چرخش مكرر رویایی دور

معنای بی نهایت خود را

در طیفهای رنگی غمناكی

بر نخل روبرویم

در آفتاب یگانه كرده اند

اینگونه نیست

كه سایه های زرد پریروز

در آبهای آبی امروز

ترصیع می شود ؟

و ماه بدر

در خالی هلال شب اول جا خوش كرده است ؟

اینگونه نیست

كه صبح از خلال خیال پریشان شب می آید

و بره با چراغ زنگوله

بوهای سبز را رد می گیرد ؟

از اتفاق

عكس جوانی پدرم

كنار عكس پیری من افتاده

و روی بی نهایت این مصراع نورانی

دو عابر غریب

با سایه ای بلند و یگانه

آرام دور می شوند

" منوچهر آتشی "

***

پدر

عاقبت روزی ترا ، ای کودک شیرین

تنگ در آغوش می گیرم

اشک شوق از دیده می بارم

با نگاه و خنده و بوسه

در بهار چشم هایت دانه می کارم

نیمه شب گهواره جنبان تو می گردم

لای لایی گوی بالین تو می مانم

دست را بر گونه ی گرم تو می سایم

اشک را از گوشه ی چشم تو می رانم

گاه در چشمان گریان تو می بینم

آسمان را ، ابر را ، شب را و باران را

گاه در لبخند جان بخش تو می یابم

گرمی خورشید خندان بهاران را

چون هوا را بازی دست تو بشکافد

خیره در رگ های آبی رنگ بازوی تو می گردم

از تنت چون بوی شیر تازه برخیزد

مست از بوی تو می گردم

ماه در آیینه ی چشم تو می سوزد

همچو شمعی شعله ور در شیشه ی فانوس

رنگ ها در گوی چشمت نقش می بندد

صبحگاهان ، چون پر طاووس

قلب گرم و کوچکت چون سینه ی گنجشک

می تپد در زیر دست مهربان من

چون نوازش می کنم ، می جوشد از شادی

در سرانگشتان من ، خون جوان من

زین نوازش ها تنت سیراب می گردد

چشم هشیار تو مست خواب می گردد

سایه ی مژگان تو بر گونه می ریزد

مادرت بی تاب می گردد

زلف انبوهش ترا بر سینه می ریزد

مادرت چون من بسی بیدار خواهد ماند

بارها در گوش تو افسانه خواهد خواند

گاه در آغوش او بی تاب خواهی شد

گاه از لای لای او در خواب خواهی شد

روزها و هفته ها و سال ها چون او

بر کنار از درد خواهی ماند

تا ز دردش با خبر گردی

روزها وهفته ها و سالها چون من

بی غم فرزند خواهی بود

تا تو هم روزی پدر گردی

نادر نادرپور

***

هر سال یک روزش فقط روز پدر بود

هر سال یک روزش فقط روز پدر بود

اما همان یک روز هم ، او کارگر بود !

هی حرف پشت حرف ، نه ، باید عمل کرد

اما مگر دردش فقط درد کمر بود

گلناز ، دَرسَت را بخوان دکتر شوی بعد

بابا بیاید پیش تو ، عمری اگر بود

گلناز ، دختربچه ی نازیست اما

بابا دلش می خواست گلنازش پسر بود !

بیچاره این گلناز ، خانم دکتری که

نُه ماه از هرسال بابایش سفر بود

آنروز با سیمان و نان از کار برگشت

روزی که در تقویم ها روز پدر بود . . .

عادل حیدری

تهیه و تنظیم برای تبیان : مهسا رضایی - ادبیات