خُرجین جدید
میرزا سوار بر الاغش از روستایی میگذشت که دزدی ماهرانه خرجین الاغ او را دزدید. بعد از گذشت چند دقیقه میرزا که تازه متوجه شده بود، شروع به داد و بیداد کرد و به مردم روستا گفت: «فوراً دزدی که خرجین مرا برده است، پیدا کنید؛ اگر نه آن کاری را که نباید، انجام میدهم.»
روستاییهای ساده و ترسو خیلی زود دزد را گرفتند و خرجین میرزا را به او پس دادند. بعد مردی از میان آنها به میرزا گفت: « خدا را شکر که خرجین تو را پیدا کردیم؛ اما اگر پیدا نمیشد، تو چه میکردی؟»
میرزا در حالی که روی الاغش سوار میشد تا به راه خود ادامه بدهد، گفت: «کاری نمیتوانستم بکنم، جز این که تنها زیلویی را که در خانه داشتم، پاره کنم و یک خرجین جدید برای خودم درست کنم!»
ما علم غیب نداریم
روزی ساده دلی به باغ گیلاسی رسید و دستمالش را پر از گیلاس کرد و به طرف خانه راه افتاد. در میان راه چند نفر را دید که با هم در حال گفت و گو هستند.
ساده دل جلو رفت و رو به آنها گفت: «هر کدام از شما بتواند حدس بزند من در دستمالم چه چیزی دارم، یکی از گیلاسهایی را که داخل آن گذاشتهام، به او میدهم.»
یکی از آن مردها فکری کرد و گفت: «ای آقا! ما آدمهای سادهای هستیم و علم غیب نداریم؛ چهطور میتوانیم بگوییم شما در داخل دستمالتان چه دارید تا گیلاس جایزه بگیریم.»