نصف پنبه، نصف کتان

چون موهای میرزا خیلی بلند شده بود، تصمیم گرفت به سلمانی برود. اما از شانس بد او، مرد آرایشگر تازه کار بود و با هر حرکت تیغ روی سر میرزا ، یک نقطه از آن را میبرید و فوراً مقداری پنبه رویش میگذاشت.
تا بالاخره میرزا خودش را در آینه دید و متوجه شد که ای دل غافل! نصف بیشتر کلهاش، خونین و زخمی شده است و پر از پنبه.
برای همین بود که رو کرد به آرایشگر و گفت: «جناب آرایشگر! دیگر کافی است؛ دست نگهدار که میخواهم بروم، نصف سرم را تو پنبه کاشتی، نصف دیگر را میخواهم کتان بکارم!»
عربها آش سرد دوست ندارند

روزی یک توریستی ازمترجمش سوال کرد: «آیا میدانی اعراب به آش یخ کره چه میگویند؟»
مترجم هم چون جواب را نمیدانست، بعد از مکث کوتاهی گفت:
«عربها اصلاً نمیگذارند آش سرد بشود!»
چون صدای پا نمیآید، حتما دزد...

شبی ساده لوح از میرزا سوال کرد؛ «چهطور میشود که دزد به خانه آدم میآید و کسی متوجه نمیشود؟»
میرزا گفت: «فکر نمیکردم تا این اندازه نادان باشی. معلوم است دیگر، دزد تکهای پشم به کفشهای خود میچسباند تا موقع راه رفتن صدای پایش به گوش صاحبخانه نرسد.»
بعد از گفتن این حرف، میرزا خوابش برد؛ اما ساده لوح چون از فکر دزد وحشتزده شده بود، نمیتوانست بخوابد.
بالاخره نیمههای شب میرزا را از خواب بیدار کرد و با وحشت گفت: « میرزا!... میرزا!... زود بلند شو؛ دزد به خانهمان آمده.»
میرزا غرغرکنان از جا بلند شد و گفت: «چه خبر شده؟!... چرا نصفه شبی من را بیدار میکنی؟»
ساده لوح گفت: «از سر شب تا الان هر چقدر گوشهایم را تیز کردهام، صدای پا نمیآید! بنابراین حتم دارم یک دزد داخل خانه شده!»
مطالب مرتبط
