رزمندگان فراری
خاطرات شهید حاج احد محرمی (دایی)
1
گفت: «خبر نداری پس! ... چند نفر از بچههای اینجا، این روزها امامزمان را میبینند! شب و روز كارشان شده دیدن امامزمان! ... میگویند امامزمان به ما فرموده شب عملیات اگر از فلانجا بروید قتلعام میشوید و اگر از بهمانجا بروید، توی كانالها میافتید و از بین میروید.»
علی گفت: «كجا هستند این پدرسوختههای حقهباز؟»
این حرف سرِ زبانها میگشت كه عملیات را اینها دچار مشكل كردهاند. گویا این چند نفر قبل از عملیات شبانه دزدكی میرفتند به چادر طرح عملیات ـ كه آنجا فرماندهان، ماكت عملیات را با تمام موانع منطقه درست كرده بودند ـ و آنجا سروگوشی آب میدادند و بعدش هم بازی امامزمان دیدن را شروع میكردند كه: «آقا گفته اگر از فلانجا بروید ...»
آن روزها گفته میشد كه سلسله جنبان اینگونه توطئهها «انجمن حجتیه» است ... اول كار، بعضی از فرماندهان هم [از شنیدن پیشبینیهای آن افراد] دچار تردید شده بودند. در میان نیروها هم روحیهها تضعیف شده بود. قبل از شروع عملیات، بعضی از نیروها گفته بودند: «چرا ما را به عملیاتی میفرستید كه میدانیم كشته خواهیم شد و این را امامزمان گوشزد كرده و...»
... برای خلاصشدن از این حرفها، از آنجا رفتیم به صفیآباد. رسیدیم و دیدیم آنجا هم فضا مسموم شده و همان قصه است. رفتیم فرماندهی و تا خواستیم وارد اتاق شویم گفتند: «نروید تو. حجت كبیری دارد با امامزمان دیدهها صحبت میكند.»... امامزماندیدهها سه نفر بودند. یكی حدود شانزدهساله، دیگری كمی از او بزرگتر و سومی كه سناش حدود بیست و پنج سال بود، شال سبزی روی دوشش انداخته بود و شبیه سیّدها شده بود. بعضی حرفهایشان را آن كه شال به گردن داشت، از طرف انتقال میداد و به بعضی سئوالها هم كه كبیری میكرد، جواب كتبی میدادند ... دقیقاً یادم است كه وقتی اسم امامزمان پیش میآمد، دوتا كوچكترها غش میكردند و ولو میشدند. میگفتند از اسرار باخبر شدهاند و زبانشان بسته شده است... خیلی طول نكشید كه فصل برملاشدن فرارسید. من میدیدم كه هروقت یكی از كوچكترها به حالت غشوه میافتاد و تصادفاً سرش رو به تیزی تیرآهن سنگر میرفت، آقا بزرگه دست میانداخت و سرش را میگرفت كه یكوقت طوریاش نشود... كبیری گفت: «من تمام حرفهای اینها را ضمیمهی پروندهشان میكنم و میدهم دستتان، بفرستید بروند تبریز.» همهی نوشتهها و پروندهها را بچههای حفاظت اطلاعات لشگر تحویل گرفتند و به این ترتیب قال قضیه كنده شد. اما من هی میگفتم: «پسر! اینها را باید بكشیم. اینها به امامزمان توهین كردهاند.» كه علی درآمد: «گئچ بابا سنده! اؤلدوراق، اؤلدوراق! نه خبریندی؟!» [برو بابا تو هم! بكشیم، بكشیم! چه خبرته؟!]
صفحات 272ـ275 (با اندکی تصرف)
2
ساعت حدود پنج عصر شده بود. آخرین روز از عملیاتی بود كه در آن بچههای لشگرهای خطشكن حماسهها آفریدند و بعضی از فرماندهان از جمله فرماندهی لشگر عاشورا مهدی باكری برنگشتند تا چهرهشان با خون پاكشان رنگین شد ... فرماندهی لشگر نجف اشرف احمد كاظمی هم گفته بود: «كجا برگردم؟ ما سرپل را گرفتهایم و حالا باید پیشروی كنیم. ما در بهترین موقعیت هستیم. اصلاً چرا باید برگردیم؟... اگر شماها هم برگردید من برنمیگردم.» اما آخر سر چارهای جز برگشتن نیافته بود و درحالیكه گریه میكرد به همراه نیروهایش از پل عقبه رد شده بود. با این زمزمه كه «ما كجا میرویم خدایا!» ... چارهای نبود. همهی همآهنگیها برای عقبنشینی تمامی نیروهایی كه در خط مستقر بودند، بهرغم تعجب توانفرسای همهی آنها انجام شد و خطوط یكی پس از دیگری خالی شدند. كشتههای نیروهای فراری [خودی] هم جابهجا در منطقه ماند. بچههایی كه از خط، عقب میآمدند وقتی از كنار این جنازهها میگذشتند میگفتند: «اینها چرا رو به طرف ایران افتادهاند؟!».
اینگونه بود كه آفتاب در دورترین نقطهی افق در آنسوی دجله غروب كرد، درحالیكه خیلی از شهدای عملیات، از خط مقدم بر دوش دوستانشان منتقل میشد و بسیاریشان هم ماندند ... من به دستور احمد سوداگر [فرماندهی اطلاعات عملیات قرارگاه قدس] برای انجام بعضی همآهنگیها آنجا مانده بودم و چندتایی هم نیرو داشتم. ساعت هشت شب بود. به یكی از بچهها گفتم: «حسین! بجنب یك كوله پر از نارنجك كن و چندتا اسلحه هم بردار بیار.» دوتایی پریدیم ترك موتور و رفتیم سر وقت ماشینها و مهمات و لودرها و شروع كردیم به منفجركردنشان. نارنجكهای ضامنكشیده را از سر لولهی توپهای 106 قل میدادیم تو. صدای مهیب انفجارها در دورترها منعكس میشد. بعد رفتیم سراغ لودرها و رگبار زدیم روی موتور و دم و دستگاههایشان. دلمان گرفته بود. اما چه میتوانستیم بكنیم. اگر دیر میجنبیدیم تمام آن وسایل، سالم به دست دشمن میافتاد. ... كارمان كه تمام شد، تنهایی یكسری هم به خط علیبنابیطالب زدم. خط خالیِ خالی بود. شوخیهای بچهها و فریاد عاشقانهی فرماندهشان كه «قربانتان بروم بلند شوید... مقاومت كنید... حالا كمك میرسد...» در گوشام میپیچید و دلام را میفشرد. بغضم تركید و اشكام درآمد ... با تمام دلتنگی كه برایم پیش آمده بود، به عنوان آخرین نفر از جمهوری اسلامی آن محور را ترك كردم و آمدم عقب. هنوز گریه میكردم. تا ساعت حدود یازده شب نتوانستند احمد [كاظمی] را عقب بكشند... اما بالاخره او را هم از رو بردند و اشكاش را درآوردند. قرار بود پل عقبه را نزدیك نصف شب منفجر كنند... همه برگشتند ... شب بیست و دوم یا بیست و سوم اسفندماه 1363 بود كه به آخر قصهی پرخون و افتخارآفرین «بدر» رسیدیم...
صفحات 294- 297 (با كمی تلخیص و تصرف)
3
من كارمند رسمی دانشگاه تبریز بودم و نه عضو سپاه. جانم را برداشته بودم و رفته بودم جبهه و كاری هم به قانونمندیهای دانشگاه نداشتم كه هركس سه ماه به جبهه اعزام میشد صدوپنجاه هزار تومان حق مأموریتاش بود و خیلیها به خاطر همین هم كه شده میرفتند و چندماهی را پشت جبههها میپلكیدند و برمیگشتند پشت میزهایشان در دانشگاه...
وقتی برای مداوا برگشتم تبریز، مادرم گفت: «حقوقات را قطع كردهاند.» حالم بدجوری گرفته شد. رفتم دانشگاه. رییس دانشگاه مرا میشناخت. تا پشت میزش رسیدم بعد از سلام گفتم: «آقای ... شما براساس كدام قانون حقوق مرا قطع كردهاید؟» گفت: «آقا شما كجا كار میكنید؟ كارمند كدام بخش هستید؟» گفتم: «من در جبهه هستم و برای جنگ كار میكنم.» گفت: «خیلی خب! برو حقوقت را از هم از جنگ بگیر!» ... رفتم پیش معاون مالی دانشگاه و ماجرا را گفتم. گفت: «حتماً كار نكردهای كه حقوقت قطع شده.» شروع كردم به توضیحدادن و اینكه در جبهه هستم و فلان و بهمان. جواب خاصی نداد... خیلی زور زدم كه خودم را نگه دارم، نشد. با دو انگشت چانهاش را بازی دادم. طوری كه بخواهم روباه را به حرف بیاورم! دكتر آتشی شد: «آقا چرا اینجوری میكنی؟ اینجا دانشگاه است. لاتخانه نیست! ... میدهم پدرت را ...» ... غایله یك جورهایی فیصله یافت... یكی از همان روزها احمد سوداگر با خانهمان تماس گرفت كه: «ایندفعه كجا گم و گور شدی؟ دستت خوب نشد؟ ... چرا برنمیگردی؟ اینجا مثلاً داریم جنگ میكنیم ها!» گفتم: «نه دیگه حاج آقا! جنگ اصلی اینجاست. اگر بلند شوم بیایم، مادرم تلف میشود.» و كل ماجرا را برایش گفتم. گفت بیا ما حلاش میكنیم... عزیز جعفری خودش به ماجرا حساس شده بود. از همانجا تلفنی با رییس دانشگاه تبریز تماس گرفت: «شما آقای... هستید؟... شما از كدام مملكت آمدی نشستی آنجا پشت میز؟ چرا حقوق بچههای جبهه را قطع میكنید؟ پدرت را درمیآورم! فكر نكن آنجا توی شهر آرام نشستهای و ما سرمان شلوغ است و جنگ است.» ... حدود یك ماه گذشت. خواستندم قرارگاه قدس و گفتند ماجرا حل شده، یكسری به تبریز بزنم و برگردم. همینكه رسیدم، مادرم گفت حقوق سه ماه قبلیام را یكجا دادهاند! رفتم دانشگاه. وارد اتاق رییس كه شدم، تمامقد بلند شد ایستاد و از همانجا پشت میزش دوتا دستاش را آورد جلو و راه افتاد طرف من: «سلام علیكم احدآقا! حالتان چطور است؟ شما چرا اینقدر كمطاقتی كردهاید؟ یك اشتباه كامپیوتری پیش آمده بود كه آن هم رفع شد...» ... آنجا نماندم و رفتم پیش معاون مالی. چشماش كه از ته اتاق درندشتاش به من افتاد، صندلیاش را زد عقب و بلند شد: «سلام آقای علافی! رزمندهی باشخصیت! آبروی دانشگاه! آقا شما باید بیایی اینجا بنشینید پشت میز. مدیریت مال شماهاست! من متوجه نبودم. بندهی خدا آدم خودش را معرفی میكند. من شما را نشناخته بودم. رفتم از این و آن پرسیدم. شما شخصیت باعظمتی هستید! شما شهر و دانشگاه را از اوایل انقلاب ول كردهید و به خاطر دینتان، به خاطر مملكتتان رفتهاید جنگ! اصلاً این موضوع باعث افتخار دانشگاه است. شما روی ما را سفید كردهاید و حالا هرجا كه باشیم میتوانیم ادعا كنیم یكی از رزمندگان ما فلان كس است.» ... چند روز بعد هم از دانشگاه تماس گرفتند و گفتند صدهزارتومان پاداش داری بیا بگیر! ... احمد سوداگر میگفت پشت این پیگیریها خود آقامحسن [رضایی] بوده.
صفحات 378- 383 (با كمی تلخیص و تصرف)
بخش هنرمردان خدا - سیفی