خشم رود
اهل کوفه ناراحت و بیتاب بودند. مرگ، سایه سنگین خود را بر شهر انداخته بود. فرات خشمگین شده بود. مثل ماری که از سوراخ خارج میشود و دنبال طعمه میگردد، از بسترش بیرون افتاده و توی کوچههای گلی پخش شده بود. آب هر لحظه بالاتر میآمد هر کس به دنبال پناه گاهی میگشت. انگار همه آبهای زمین از دهان فرات جاری شده بود. فرات دامنه لغزنده خود را تا آستانه خانهها و تنور منزلها کشیده بود. زنان، کودکان شیرخوار را در بغل گرفته ازبن طرف به آن طرف میدویدند. جیغ و فریاد میزدند. حیوانات با ترس و وحشت به آبهای گل آلود که هر لحظه بالا میآمد نگاه میکردند و بیهدف ازین سو به آن سو میدویدند. اضطراب به جانها افتاده بود. مرغان خانگی روی دیوار خانهها پریده بودند و منتظر فرو نشستن آب بودند.
یک نفر در حالی که دو دست بر سر گذاشته بود فریاد می زد: بیچاره شدیم! خانه خراب شدیم! آسمان بر زمین خشم گرفته است. گناه و معصیت زیاد شده است. خدا میخواهد عذابمان کند؛ مثل قوم عاد و ثمود؛ مثل قوم لوط.
دیگری در حالی که زیراندازهایی را بر دوش حمل میکرد، گفت: این چه حرفی است میزنی. همه که گناه کار نیستند. حیوانات زبان بسته چه گناهی کردهاند که باید بمیرند؟
اولی، در حالی که سعی داشت خود را به جایی در آن سوی شهر برساند، گفت: آتش که بیاید تر و خشک با هم میسوزد. سیل هم که بیاید خانه و مسجد سرش نمیشود. تازه، شاید آن بیگناهان هم با سکوتشان شریک جرم اینها باشند.
مردی میان سال که نفس نفس میزد داد کشید: نشستهاید آسمان و ریسمان به هم میبافید؟ حالا که وقت این حرفها نیست. به فکر چاره باشید. اگر ساعتی همین طور بگذرد، آب تا پشتبامها خواهد رسید. آن وقت هیچکس زنده نخواهد ماند تا درباره فلسفه خلقت بحث کند. ببینید باید چه خاکی به سر کنیم!
پیرمردی عصا زنان با صدای لرزان گفت: من میروم. نمیتوانم بمانم. هر کس میتواند، اثاثیهای بردارد و بیرون برود.
- مگر میتوانیم فرار کنیم. زندگی و هستی ما اینجاست. اینجا باغ داریم. حیوان داریم.
آب هر لحظه موج برمیداشت و به دیوارها میخورد. میرفت و دوباره برمیگشت. کف بر لب داشت. بیشتر مردم، هر کدام اثاثیه به دست، طلاها، نقرهها و اشیای قیمتی خود را برداشته بودند و به بیرون شهر میگریختند.
- کجا فرار میکنید. بمانید و فکر چارهای باشید. هیچجا برای شما وطن نمیشود.
اما هیچکس پاسخش را نداد. تنها یک نفر برگشت و گفت: تو بمان و فکر چاره باش!
کسانی که مانده بودند، کمکم دچار تردید و اضطراب شدند.
دامن لباسهای بلند خود را بالا زده و شلپ شلپ در کوچههای پر آب جلو میرفتند. یک نفر با قامتی بلند و گردنی برافراشته جلو آمد و گفت: یعنی کسی حریف این سیل نمیشود؟ کسی نیست که برای اینکار چارهای بیندیشد؟
- اگر بود که میاندیشید. ریش سفیدان و داناهای کوفه کجایند؟ همه آن سوی بیابانها.
ناگهان درختی جلو جمعیت به زمین افتاد. آب، آن را در کوچهها غلتاند و به کام فرات فرو داد. درخت در آبهای گلآلود فرات میغلتید و جلو میرفت. گاه پیدا و گاه پنهان میشد.
یک پاره کسی از میان جمعیت فریاد زد: مردم، تا علی علیهالسلام در کوفه است چرا سرگردانید! آیا هیچ مشکلی داشتهاید که به دستش گشوده نشود. زمان زلزله را به یاد نمیآورید؟ یادتان هست، چگونه با اشاره به زمین، آرامش کرد؟!
مردم هر چه نگاه کردند، فریاد کننده را ندیدند؛ انگار آب شده بود و با فرات رفته بود؛ اما مردم در پی حرفش به طرف علی علیهالسلام به راه افتادند.
- سلام یا امیرالمومنین علیهالسلام.
- سلام، لابد طغیان فرات شما را به اینجا کشانده است.
- علی جان شما وصیّ پیامبرید، بر همه چیز ولایت تکوینی دارید. کوفیان بیچاره شدهاند.
- سیل هستیشان را تباه ساخته است. چاره کار تنها به دست شماست. دستمان به دامنتان علی جان.
علی علیهالسلام به خانه رفت. پس از چند لحظه برگشت. آستینهایش را پایین زد. وضو گرفته بود.
- راه بیفتید.
جمعیت امام علیهالسلام را در میان گرفتند و هم پایش به راه افتادند تا به جایی در کنار فرات رسیدند. آب هنوز به آنجا نرسیده بود. امام علیهالسلام رو به قبله ایستاد. با حالتی عجیب نماز خواند. چهره امام علیهالسلام آسمانی شده بود. دستش رو به بالا برد و انگار میخواست اجابت آسمان را به زمین برساند. مردم حس کردند دستهایی که به آسمان گشوده شده است، رحمت را به آنها هدیه خواهد داد. این همان دستهایی است که بر سر یتیمان کشیده شده است. برای خدا شمشیر زده است و حالا هم برای خدا بالا میرود. نماز امام علیهالسلام تمام شد و امام علیهالسلام برخاست. مردم چشم انتظار معجزهای بودند؛ اما انگار هیچچیز تغییر نکرده بود. امام علیهالسلام از محلّ نمازش چوبی برداشت. جلو آمد تا خود را به فرات رساند. فرات کف بر لب آورده بود. چند بار با چوب به آبها زد.
- ای آبها، شما به فرمان خدایید. به امر او آمدهاید حالا هم با اجازه و قدرتش فرو روید.
یک باره انگار چیزی به هم خورد. کسی فریاد زد: مردم به آبها نگاه کنید. دارد پایین میرود. بعد به درختی اشاره کرد و گفت: آب تا پایههای این نخل رسیده بود، اما حالا یک وجب پایین رفته است.
مردم کم کم دل و جرأتشان بیشتر شد. جلوتر آمدند و علی علیهالسلام را در میان گرفتند. آب فرات پایین رفت و ماهیان به روی آب آمدند. جلو امام علیهالسلام که میرسیدند، بالهها را به هم میزدند؛ اما از مقابلش فرار نمیکردند؛ انگار آنها هم داناترین و مهربانترین مردم روی زمین را میشناختند.
آن روز دوباره لالهها سر ازآب بیرون آوردند. برگ درختان از شوق، اشک شبنم بر برگهایشان نشست. پیرمردان و پیرزنان نفس راحتی کشیدند. مادران، کودکان خود را در بغل فشردند. و خورشید دوباره چهره مهربان و گرم خود را به مردم نشان میداد.