تبیان، دستیار زندگی
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.در گوشه‌ ای از یک شهر بزرگ، روی یک درخت کهنسال پرنده ‌ای لانه ساخته بود و با جوجه‌ هایش زندگی می ‌کرد. پرنده هر روز صبح بال و پر می ‌زد و تا آن دوردست ‌ها به دنبال پیدا کردن دانه پرواز می ‌کرد، او با تلاش ز
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پرواز 3 جوجه در آسمان آبی
پرواز 3 جوجه در آسمان آبی

قسمت اول

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.در گوشه‌ ای از یک شهر بزرگ، روی یک درخت کهنسال پرنده ‌ای لانه ساخته بود و با جوجه‌ هایش زندگی می ‌کرد.

پرنده هر روز صبح بال و پر می ‌زد و تا آن دوردست ‌ها به دنبال پیدا کردن دانه ،پرواز می ‌کرد، او با تلاش زیاد دانه ‌ها را به نوک می ‌گرفت و برای جوجه ‌هایش می ‌آورد. او دوست داشت تا هر چه سریع‌تر جوجه‌ هایش بزرگ شوند و او بتواند پرواز را به آنها یاد بدهد.

آن روز مثل همیشه پرنده از لانه خارج شد تا دانه پیدا کند، جوجه‌ ها هر چه منتظر بازگشت مادر ماندند اما از مادر خبری نشد. آنها گرسنه و تشنه شده بودند. صدای جیک ‌جیک جوجه ‌ها فضا را پر کرده بود.

وقتی هوا تاریک شد، جوجه ‌های گرسنه هنوز چشم به راه مانده بودند. ماه به وسط آسمان رسید که سه جوجه خوابشان برد.

صبح زود زمانی که خورشید از پشت کوه ‌ها بیرون آمد و به درختان و زمین سلام کرد، جوجه‌ ها چشم ‌های کوچک شان را باز کردند و به اطراف نگاه کردند ولی خبری از مادر نبود.

یکی از جوجه‌ ها که کوچکتر از بقیه بود و به شدت احساس گرسنگی می ‌کرد، شروع به گریه کرد و گفت: من خیلی گرسنه هستم و بیشتر از این نمی‌ توانم تحمل کنم. کاش مادر زودتر از راه می ‌رسید.

جوجه وسطی که نوک طلایی رنگ داشت، گفت: فکر کنم اتفاق بدی برای مادرمان افتاده باشد وگرنه او تاکنون به لانه برگشته بود. مادر می‌ داند که ما منتظر او هستیم و اگر نیاید از گرسنگی می‌ میریم.

جوجه

جوجه بزرگ‌ تر بال ‌های کوچکش را باز کرد و گفت: نوک طلا این چه حرفی است که می ‌زنی! مطمئن هستم که مادرمان کار مهمی برایش پیش آمده است و چون می ‌دانسته ما آنقدر قوی هستیم که می‌ توانیم به تنهایی زندگی کنیم، به لانه برنگشته است.

جوجه کوچولو که پرحنا نام داشت گفت: کاکلی جان! چه حرفی می ‌زنی؟ من همین الان از گرسنگی بیهوش می‌ شوم و تو داری برای خودت از قوی بودن حرف می‌ زنی.

ما هنوز پرواز کردن را نمی ‌دانیم و به همین علت راهی برای خارج شدن از لانه نداریم، آن وقت چطور می ‌توانیم خودمان را از گرسنگی و تشنگی نجات دهیم؟

کاکلی خنده‌ ای کرد و گفت: من هر وقت که مادر پرواز می‌کرد، به بال ‌هایش با دقت نگاه می‌ کردم و الان هم سعی می‌ کنم با انجام همان تمرین‌ها شروع به پرواز کنم.

پر طلا در حالی که ترسیده بود، به کاکلی گفت: این کار را نکن چون اگر از بالای درخت به پائین بیفتی، حتماً خواهی مرد.

منصوره رضایی
گروه کودک و نوجوان سایت تبیان

مطالب مرتبط

ماجرای مزرعه‌دار تنبل و مرد زرنگ

مرد زرنگ ثروتمند

ماجرای دوستی زنبور کوچولو با پروانه ها

زنبور خوش شانس

خداحافظی با پروانه ها

ماجرای زنبورک و قورباغه

زنبور شجاع

در هر شرایطی نا امید نشو

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.