میدان برای شکار تانک هست
خاطرهای از همراهی رهبر انقلاب و شهیدچمران
از روزهاى اوّل قصد داشتم بروم «خرمشهر» و آبادان؛ لكن نمىشد. علت هم این بود كه در اهواز، از بس كار زیاد بود، اصلاً از آن محلّى كه بودیم، تكان نمىتوانستم بخورم. زیرا كسانى هم كه در خرمشهر مىجنگیدند، بایستى از اهواز پشتیبانىشان مىكردیم. چون واقعاً از هیچ جا پشتیبانى نمىشدند.
در آنجا، بهطور كلّى، دو نوع كار وجود داشت. در آن ستادى كه ما بودیم، مرحوم دكتر «چمران» فرماندهى آن تشكیلات بود و من نیز همانجا مشغول كارهایى بودم. یك نوع كار، كارهاى خودِ اهواز بود. از جمله عملیات و كارهاى چریكى و تنظیم گروههاى كوچك براى كار در صحنهى عملیات. البته در اینجاها هم، بنده در همان حدِّ توان، مشغول بودهام... مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. در یك هواپیما، با هم وارد اهواز شدیم. یك مقدار لباس آورده بودند توى همان پادگان لشكر 92، براى همراهان مرحوم چمران. من همراهى نداشتم. محافظینى را هم كه داشتم همه را مرخّص كردم. گفتم من دیگر به منطقهى خطر مىروم؛ شما مىخواهید حفاظت جانِ مرا بكنید؟! دیگر حفاظت معنى ندارد! البته، چند نفرشان، به اصرار زیاد گفتند: «ما هم مىخواهیم به عنوان بسیجى در آنجا بجنگیم.» گفتیم: «عیبى ندارد.» لذا بودند و مىرفتند كارهاى خودشان را مىكردند و به من كارى نداشتند.
مرحوم چمران، همراهان زیادى با خودش داشت. شاید حدود پنجاه، شصت نفر با ایشان بودند. تعدادى لباس سربازى آوردند كه اینها بپوشند، تا از همان شبِ اوّل شروع كنیم. یعنى دوستانى كه آنجا در استاندارى و لشكر بودند، گفتند: «الان میدان براى شكار تانك و كارهاى چریكى هست.» ایشان گفت: «از همین حالا شروع مىكنیم.»
خلاصه، براى آنها لباس آوردند. من به مرحوم چمران گفتم: «چطور است من هم لباس بپوشم بیایم؟» گفت: «خوب است. بد نیست.» گفتم: «پس یك دست لباس هم به من بدهید.» یكدست لباس سربازى آوردند، پوشیدم كه البته لباس خیلى گشادى بود! بنده حالا هم لاغرم؛ اما آنوقت لاغرتر هم بودم. خیلى به تن من نمىخورد. چند روزى كه گذشت، یكدست لباس درجه دارى برایم آوردند كه اتّفاقاً علامت رستهى زرهى هم روى آن بود. رستههاى دیگر، بعد از اینكه چند ماه آنجا ماندم و با من مأنوس شده بودند، گله مىكردند كه چرا لباس شما رستهى توپخانه نیست؟ چرا رستهى پیاده نیست؟ زرهى چه خصوصیتى دارد؟ لذا آن علامت رستهى زرهى را كندم كه این امتیازى براى آنها نباشد. بههرحال، لباس پوشیدم و تفنگ هم خودم داشتم...
همان شبِ اوّل رفتیم به عملیات. شاید دو، سه ساعت طول كشید و این در حالى بود كه من جنگیدن بلد نبودم. فقط بلد بودم تیراندازى كنم. عملیات جنگى اصلاً بلد نبودم. غرض؛ این، یك كار ما بود كه در اهواز بود و عبارت بود از تشكیل گروههایى كه به اصطلاحِ آن روزها، براى شكار تانك مىرفتند. تانكهاى دشمن تا «دوبههردان» آمده بودند و حدود هفده، هیجده یا پانزده، شانزده كیلومتر تا اهواز فاصله داشتند و خمپارههایشان تا اهواز مىآمد. خمپارهى 120 یا كمتر از 120 هم تا اهواز مىآمد.
بههرحال، این تربیت و آموزشهاى جنگ را مرحوم چمران درست كرد. جاهایى را معیّن كرد براى تمرین. خود ایشان، انصافاً به كارهاى چریكى وارد بود. در قضایاى قبل از انقلاب، در فلسطین و مصر تمرین دیده بود. بهخلاف ما كه هیچ سابقه نداشتیم، ایشان سابقهى نظامىِ حسابى داشت و از لحاظ جسمانى هم، از من قویتر و كار كشتهتر و زبدهتر بود. لذا، وقتى صحبت شد كه «كى فرماندهى این عملیات باشد؟» بىتردید، همه نظر دادیم كه مرحوم چمران، فرماندهى این تشكیلات شود. ما هم جزو ابواب جمع آن تشكیلات شدیم.
نوع دوم كار، كارهاى مربوط به بیرون اهواز بود. از جمله، پشتیبانى خرمشهر و آبادان و بعد، عملیات شكستن حصر آبادان بود كه از «محمدیّه» نزدیكِ «دارخُوِین» شروع شد. همین آقاى «رحیم صفوى» سردار صفوى امروزمان كه انشاءاللَّه خدا این جوانان را براى این انقلاب حفظ كند جزو اوّلین كسانى بود كه عملیات شكستن حصر را از چندین ماه قبل شروع كرده بودند كه بعد به عملیات «ثامنالائمّه» منجر شد...
چند روز بعد از اینكه رفتیم آنجا، (شاید بعد از دو، سه هفته) نامهى امام در رادیو خوانده شد كه فلانى و آقاى چمران، در كلّ امور جنگ و چه و چه نمایندهى من هستند.
مصاحبه توسط تهیه كنندگان مجموعه روایت فتح 11/6/72
تنظیم:س.آقازاده