مرد زرنگ ثروتمند
مدتی گذشت هر روز مزرعه مرد زرنگ پر رونق تر از گذشته می شد و او تصمیم گرفته بود که با خریدن چند گاو و اسب، کارش را گسترش دهد.
مرد زرنگ با کاشتن سبزیجات و گندم در گوشه ای از زمین مزرعه اش، پس از مدتی مشتریان بیشتری را پیدا کرده بود.
زن مرد تنبل که از بی مسئولیتی های همسرش خسته شده بود و هر روز به تنهایی تمام کارهای مربوط به مزرعه و خانه را انجام می داد، تصمیم گرفت به او گوشمالی بدهد.
برای همین یک روز وقتی شوهر تنبلش با گاری مزرعه را ترک کرد تا برای فروش محصولات برود، به سرعت پشت گاری پنهان شد. او می خواست بداند چرا شوهرش در برابر فروش این همه شیر و تخم مرغ پول زیادی به خانه نمی آورد.
مزرعه دار تنبل مثل هر روز به شهر رفت. نیمی از محصولات را فروخت.
بقیه آن را گوشه ای دور ریخت. غروب بود که به مزرعه اش رسید. زن مزرعه دار که دیده بود شوهرش به خاطر تنبلی های خودش حاضر است زحمات او را دور بریزد، خیلی ناراحت شد.
او با خودش فکر کرد شوهرش به خاطر اینکه تنبلی کند، حاضر است به او دروغ بگوید و تمام زحمات او را نادیده بگیرد، به همین خاطر باید هر طور شده فکری بکند و او را متوجه این اشتباه بزرگ کند.
خورشید در آسمان طلوع کرده بود که مزرعه دار با سر و صدای حیوانات از خواب بیدار شد. او با تعجب همسرش را صدا کرد اما صدایی نشنید.
از تخت خود بیرون آمد. هر جایی را به دنبال همسرش گشت او را پیدا نکرد.
ناچار خود را به طویله رسانید مقداری یونجه و علف برای آنها ریخت، صدای اسب ها را از اصطبل شنید به سرعت خودش را به آنجا رسانید.
اسب ها گرسنه بودند فوراً برای آنها مقداری جو و کاه ریخت.
عرق از سر و صورت مرد تنبل می ریخت که از لانه مرغ و خروس ها، سر و صدایی بیشتر از چند لحظه قبل بلند شد.
مزرعه دار تنبل نفس زنان به آنجا رفت. مرغ و خروس ها تشنه و گرسنه بودند.
با عصبانیت همسرش را صدا کرد و از او خواست که به او کمک کند ولی وقتی صدایی نشنید، ناچار شد به سرعت برای مرغ و خروس ها دانه بریزد و ظرف های آب را پر کند.
وقتی این کار را انجام داد متوجه شد که باید تخم مرغ ها را جمع کند، شیر گاوها را بدوشد و بعد هم باید کف طویله و اصطبل را تمیز می کرد.
مرد تنبل سرش را بلند کرد و به آسمان نگاه کرد. خورشید هنوز به وسط آسمان نرسیده بود. هر روز او تا این موقع در خواب بود.
احساس می کرد که خیلی خسته شده است. نمی دانست همسرش کجاست. شیرها و تخم مرغ ها را در گاری گذاشت و به طرف شهر راه افتاد.
آن روز مرد تنبل زودتر از روزهای قبل کار خود را در شهر تمام کرد و به طرف مزرعه اش راه افتاد.
وقتی به مزرعه رسید و داخل خانه اش شد، همسرش را دید که گوشه ای در حال استراحت کردن بود. او با عصبانیت به همسرش گفت:
- معلوم هست که کجایی و چکار می کنی؟ اصلاً فهمیدی که من امروز تمام کارها را به تنهایی انجام دادم و خیلی خسته هستم.
زن لبخندی زد و گفت:
- تو می دانی که از مدت ها پیش من به تنهایی تمام کارهای مزرعه را انجام می دادم و تو به خاطر تنبلی آنها را دور می ریختی و حتی حاضر نبودی که کمی زودتر از خواب بیدار شوی تا زودتر به شهر برسی و علاوه بر این تنبلی، حتی به من دروغ هم می گفتی.
مزرعه دار تنبل که از این رفتار خود شرمنده شده بود، از همسرش عذرخواهی کرد و به او قول داد که از این به بعد به او در انجام کار های مزرعه کمک کند.
از روز بعد هر روز مزرعه دار تنبل صبح زود از خواب بیدار می شد و با کمک همسرش تمام کارها را به سرعت انجام می داد و صبح زود برای فروش شیر و دیگر محصولات به طرف شهر حرکت می کرد.
پس از مدتی مرد تنبل که زرنگ و سحرخیز شده بود، ثروتمند شد.
او هم مثل همسایه اش در زمین مزرعه اش سبزیجات مختلف کاشت و از این راه با کار و تلاش سال ها به خوبی و خوشی در کنار همسرش زندگی کرد.
مطالب مرتبط
ماجرای مزرعهدار تنبل و مرد زرنگ