ماجرای مزرعهدار تنبل و مرد زرنگ
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. روزی از روزها در یک مزرعه بزرگ مرد دانایی زندگی می کرد. مرد دانا هر روز صبح از خواب بلند می شد و به کارهای مزرعه اش رسیدگی می کرد. او ابتدا سراغ اسب ها می رفت و آنها را تمیز می کرد. بعد هم به سراغ مرغ و خروس ها می رفت؛
برای آنها دانه می پاشید و تخم مرغ های آنها را در یک سبد جمع می کرد. هنوز همسایه های مرد زرنگ و دانا از خواب بیدار نشده بودند که او شیر گاوها را دوشیده و برای فروش آنها و تخم مرغ ها به طرف شهر حرکت کرده بود.
مرد زرنگ روز به روز با فروش محصولات درون مزرعه اش ثروتمندتر می شد. در همسایگی مرد زرنگ و دانا، مردی زندگی می کرد که خیلی تنبل بود. او دوست نداشت صبح زود از خواب بیدار شود. خورشید هر روز به وسط آسمان می رسید که مرد تنبل با صدای فریادهای همسرش چشم هایش را از هم باز می کرد.
- چقدر می خوابی مرد؟ مگر نمی بینی همسایه مان شیر گاوهایش را در شهر به فروش رسانده و برگشته، اما تو هنوز در خواب هستی؟ آخر تا کی می خواهی اینقدر تنبلی کنی؟
مرد تنبل که دوست نداشت همسرش او را سرزنش کند در برابر اعتراض های همسرش بادی به غبغب اش می انداخت و جواب می داد:
- چرا فکر می کنی مرد همسایه از من زرنگ تر است. او بی جهت خودش را اذیت می کند چون من هم بالاخره به شهر می روم و تمام شیرها و تخم مرغ ها را به فروش می رسانم.
مرد تنبل بعد از گفتن این حرف صبحانه اش را خورد و سوار گاری قدیمی اش شد تا ظرف شیرها و سبد تخم مرغ هایی را که همسرش در گاری قبلاً گذاشته بود، به شهر ببرد و آنها را به فروش برساند.
ادامه دارد ...