تبیان، دستیار زندگی
نه كه در روزگارانی پیش ، همین دیروزوامروز بود و زنی به مردی كه جهان اش بود دل باخته بود ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

كیمیا

کیمیا

نه كه در روزگارانی پیش ، همین دیروز و امروز بود و زنی به مردی كه جهان اش بود دل باخته بود . چنان دوست اش می داشت که گمان می کرد به رویاهایش دست یافته است . برای او همه کار می کرد . حتی کارهائی که خودش حین انجام آن حیرت زده می شد . به ازای هر كلمه كه از او می شنید، شعفی توام با درد را در جانش حس می کرد و این برایش، سخت غریب و شگفت بود. قند توی دل ا ش آب می شد و اما هرگز این شیرینی را رودخانه ای خروشان نمی دید . نیازی خفته در ضمیرش ، قد می كشید و اما مرد انگار كه بداند زن در پی کدام جمله ای تن و جان مقدسش را بر خاک و خل می کشاند ، در تکرار آن امساك داشت .  شاید هم غافل كه كیمیای سعادت را باید در كلام هم می جستند . تقابل دو میل و وجد دوجنس ، در گرو این واژه ها بود و  زن می خواست بشنود و مرد مانده بود كه آیا به زیباترین وجه ممکن ، جمله ای راكه دوست دارد ، می تواند بگوید یاكه نه ؟ آخرسر، این تردید پایید و زن انگاركه هیچ نشنیده بود و مرد انگار زن را به خواب دیده بود .  هردو در وهم و گمان به سر می بردند و پای هیچ کدام برزمین نبود .  پنداری دو قلم جادویی،  یکی از آسمان و دیگری از ژرف اقیانوس ، در حال کشیدن نقاشی های دلخواه خود باشند . تا كه بادی آمد و نقاشی هارا پاره – پاره باخود برد . باران ، خمیرشان كرد و آفتاب ، خاطره ی آنها را به پوست اندوهگین خاک چسباند. این شد كه دنیا پرشد از صورتكهای بی دل ، بی باورِ مهر و با رازهای نهان درعمق.  شعبده ، بازار یافت و خرگوش ها از کلاه ها بیرون پریدند وشدند طوقی و كفتر. دانه جستند و بی مهر، بال برزدند . چون مرغكانی در قفس یك  فال بین.  از آن روزگاران نه كه زیاد ،همه اش چند گاهی گذشت و ناگهان در مفصل یك صبحگاهِ پر شبنم ،  این بار نه زن ، بلكه آن مرد به شیدایی ، زن را به نام خواند. زن گفت ، تبار شمایان مهر را بر باد داد و اما تو چه خواهی كرد ؟ مرد در سكوت ، ژرفایی جست و تا وفای آبشاران دوید . تطهیر خیال گردید وبعدِ تگرگی سخت ، نوری دید و زنی كه در چشمان اش ، خورشید را ارمغان داشت .مرد ، دست و پایش را گم می كرد كه زن او را جهان اش خواند و برق لبخندی ، چراغ آبی شان را روشن كرد . مهرشان می سوخت ، اگر نگاهشان ، رویا را هم نمی زد.

سایه هاشان ، هیچ هم ،كم طول و عرضی نداشت. چرا كه فكرشان در فرداها ، همه به جا پای امروز بود كه حالا روزگارانی شده و هنوز، اصلی به نام انسان ، میان خطوط و کلمه ها شان راه می رود و حالا بگیریم كه چشمانشان با تابش چشمان هم نیز روشن نشده است .

علیرضا ذیحق

تهیه و تنظیم برای تبیان : مهسا رضایی - بخش ادبیات