تبیان، دستیار زندگی
چشمانش را بسته بودند. بالای سرش رفتم گفتم: «علی اکبر من را می شناسی؟» گفت: «آره» به او گفتم هر کاری داری بگو تا من برای تو انجام بدهم. فقط یک جمله به من گفت
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حالا دیگه تنها آرزوم شهادته

حالا من عاشق شهادتم...

حالا دیگه تنها آرزوم شهادته

تمام صورت و بدنش تاول زده بود، چشمانش را بسته بودند. بالای سرش رفتم گفتم: «علی اکبر من را می شناسی؟» گفت: «آره» به او گفتم هر کاری داری بگو تا من برای تو انجام بدهم. فقط یک جمله به من گفت: «دعا کن شهید شوم.» «حالا من عاشق شهادتم» . دو روز بعد علی اکبر در بیمارستان به شهادت رسید....


من جزو گردان فتح بودم. بعد از بمباران به جاده صفوی اعزام شدم تا مجروحین را به عقب منتقل کنم. تعدادی از بچه ها را با ماشین به نقاهتگاه اهواز منتقل کردم. زمانی که به نقاهتگاه رسیدم همه بچه ها شیمیایی شده بودند، اکثراً چشمانشان بسته بود. بچه ها دست همدیگر را گرفته بودند و راه می رفتند.

در بیمارستان به دنبال دوستم به نام «علی اکبر» بودم، به سالن اول رفتم ولی او را پیدا نکردم. سالن دوم رفتم و دیدم روی یک تخت اسم او را نوشته اند به چهره اش نگاه کردم، نمی توانستم تشخیص بدهم که او علی اکبر است یا نه!

تمام صورت و بدنش تاول زده بود، چشمانش را بسته بودند. بالای سرش رفتم گفتم: «علی اکبر من را می شناسی؟» گفت: «آره» به او گفتم هر کاری داری بگو تا من برای تو انجام بدهم. فقط یک جمله به من گفت: «دعا کن شهید شوم.» دو روز بعد علی اکبر در بیمارستان به شهادت رسید.

بعد از بمباران شیمیایی هر روز در شهر بهبهان تشییع پیکر یک شهید بود. حدود 120 نفر از بچه ها به شهادت رسیدند و تقریباً 100 نفر دیگر هم جانباز شیمیایی اند، این جانبازان شهیدان زنده اند. آنها مانده اند تا درس چگونه ایستادن و ایثار را به ما یاد دهند.

از سال 67 هر سال به همراه 15 نفر از همرزمانم در سالگرد شهدای شلمچه بیش از دو هزار نفر را به عنوان کاروان به جاده صفوی می بریم و مراسم یادبودی برای شهدای گردان فجر بهبهان برگزار می کنیم.

سال اول که مادران شهدای بهبهان را به جاده شهید صفوی بردیم، هر کس در گوشه ای روی خاک سجده کرده بود و آرام آرام گریه می کرد. مادران خاک را می بوسیدند

سال اول که مادران شهدای بهبهان را به جاده شهید صفوی بردیم، هر کس در گوشه ای روی خاک سجده کرده بود و آرام آرام گریه می کرد. مادران خاک را می بوسیدند.

وسایل باقی مانده بچه ها را همان جا گذاشته بودیم و فرمانده گردان بهبهان «حاج کمال صادقی» برای آنها سخنرانی می کرد و از خاطرات بچه ها برای مادرانشان تعرف می کرد.

دوران جنگ هر کس می خواست به شلمچه برود باید از جاده شهید صفوی عبور می کرد. آن جاده عقبه خط بود. بعد از گذشت بیش از بیست سال از جنگ تحمیلی شلمچه و کربلای 5 هنوز مظلوم باقی مانده است.

به اعتقاد من شهید داوود دانایی همانند ملائکه روی زمین بود. تمام بدن داوود پر از ترکش بود. با اینکه معاون گردان بود، اما خودش غذا را بین بسیجی ها تقسیم می کرد و بیشتر اوقات لباس بچه ها را می شست. شهید دانایی بسیار شجاع و نترس بود.

قربانیان سلاح های شیمیایی

بخش هنرمردان خدا