تبیان، دستیار زندگی
مرد تا دیر وقت بیدار بود. درباره تصمیمی که گرفته بود فکر می‏کرد. از پنجره چوبی کوچک اتاقشان به ستاره‏ها نگاه کرد. چشمش به ماه افتاد که همچون سینی نقره‏ای در دل آسمان قل می‏خورد و به جلو می‏رفت.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

با شکوه‏ترین شب زندگی

مرد تا دیر وقت بیدار بود. درباره تصمیمی که گرفته بود فکر می‏کرد. از پنجره چوبی کوچک اتاقشان به ستاره‏ها نگاه کرد. چشمش به ماه افتاد که همچون سینی نقره‏ای در دل آسمان قل می‏خورد و به جلو می‏رفت. انگار از میهمانی ستاره‏ها برمی‏گشت. نسیمی خنک، شاخه سبز درخت همسایه را به آرامی تکان می‏داد، مرد رو به همسرش کرد و گفت: بیداری؟

با شکوه‏ترین شب زندگی

زن پلک‏هایش را گشود و گفت: اگر هم نبودم حالا هستم.

- می‏دانی که دیشب‏ امیرالمومنین علیه‏السلام میهمان همسایه‏مان بوده است؟

- می‏دانم اما چرا می‏پرسی؟

مرد سکوت کرد. فکر کرد، چگونه فکری که او را خوشحال کرده بود، به همسرش بگوید.

- راستش به فکرم رسید ما هم یک شب او را به خانه‏مان دعوت کنیم.

زن با تعجب پرسید: اما این روزها اندوخته‏ای در خانه نداریم؛ چگونه از او دعوت کنیم؟ تازه مگر امیرالمومنین علیه‏السلام دعوت آدم‏های فقیری مثل ما را می‏پذیرد؟

مرد چند لحظه ساکت شد و درباره حرف‏های همسرش فکر کرد. بعد گفت: شاید! شاید بپذیرد!

زن گفت: این آرزوی ماست. اگر بپذیرد، از هر جا که باشد بهترین غذاها را برایش خواهیم پخت. بهترین پذیرایی‏ها را از او خواهیم کرد.

مرد و زن وقتی چشم گشودند، سپیده صبح سرزده بود. ستاره‏ها یکی‏یکی در دریای آبی آسمان ناپدید می‏شدند. سر از بستر برداشتند.

مرد چشمش را مالید و گفت: عجب خوابی دیشب دیدم. امام علیه‏السلام از کوچه‏مان می‏گذشت. دستش را گرفتم و به خانه‏مان آوردم. چه صفایی داشت!

زن خمیازه‏ای کشید و گفت: از بس به او علاقه‏ داری، در خواب هم رهایش نمی‏کنی.

خورشید به میان آسمان رسیده بود که مرد به مسجد کوفه رسید. فریاد اذان ظهر مردم کوفه را به مسجد می‏کشاند. مرد با عجله خود را به مسجد رساند. صف‏ها تشکیل شده بود. مرد، نمازگزاران را ورانداز کرد. از میان صف‏های به هم فشرده، چشمش به عبای قهوه‏ای رنگ و دستار سبز مردی افتاد که وقت برخاستن و نشستن پیدا و پنهان می‏شد. یک لحظه ایستاد و زیرلب گفت: «آیا می‏پذیرد؟» و به نماز ایستاد.

پس از نماز، دستان گرم امام علیه‏السلام به نمازگزاران حرارت و امید می‏بخشید. مرد نگاهی به چهره‏ زیبایامام علیه‏السلام انداخت؛ اما چیزی نپرسید.

دور امام علیه‏السلام شلوغ بود. امام علیه‏السلام از میان جمعیت نگاهی به مرد انداخت و در چشمانش سوسوی نیازی را دید. ایستاد تا مردم رفتند و مسجد خلوت شد. مرد جلو آمد و در چهره امام علیه‏السلام نگاه کرد. آنقدر صمیمی بود که می‏توانست بی‏هیچ مقدمه‏ای خواسته‏اش را بگوید.

- علی‏ جان! زمان درازی است من و همسرم آرزویی داشته‏ایم که به دست شما برآورده می‏شود. مرد لحظه‏ای ساکت شد و دوباره ادامه داد: من و همسرم از شما دعوت می‏کنیم که امشب به خانه ما بیایید و میهمان ما باشید. این آرزوی ماست.

با شکوه‏ترین شب زندگی

امام علیه‏السلام به چهره مرد نگاه کرد. صفا و سادگی را در آن دید. مرد منتظر پاسخ امام علیه‏السلام ماند.

- می‏پذیرم اما با سه شرط.

- با سه شرط؟ هر شرطی باشد می‏پذیرم. بگو چه شرطی؟

- شرط اول آنکه، هر چه در منزل داری بیاوری و از بیرون خانه چیزی تهیه نکنی.

دوم آنکه، چیزهایی را که در منزل داری از میهمان پنهان نکنی.

امام علیه‏السلام ساکت شد. به چهره مرد نگاه کرد. مرد نگاهش در نگاه امام علیه‏السلام دوخته شد. تبسمی کرد و خندید. می‏دانست کهامام علیه‏السلام با این مزاح می‏خواهد او را به خود نزدیک کند.

- چشم، آنچه در منزل داریم از میهمان عزیزمان پنهان نمی‏کنیم.

- سوم آنکه، برای پذیرایی از میهمان، بر همسر و فرزندات سخت نگیری. اگر این شرایط را بپذیری من هم دعوت تو را خواهم پذیرفت.

مرد با خوشحالی گفت: می‏پذیرم، می‏پذیرم.

امام علیه‏السلام گفت: من هم میهمانی تو را پذیرفتم.

آن شب، خدا دنیا را به زن داده بود. از خوشحالی سر از پا نمی‏شناخت. در بین اتاق‏های گلی و حیات کوچک خانه، مرتب در رفت و آمد بود. گاه آب می‏پاشید. زمانی جاروب می‏کرد؛ انگار شب عروسی آنها بود و هر دو جوان شده بودند.

مرد هم مرتب به کوچه سرک می‏کشید. چند لحظه به انتظار می‏ماند و به خانه برمی‏گشت.

زن پرسید: نیامد؟

- می‏آید! می‏آید!

با هر صدایی، قلب مهربان زن و مرد به تپش در می‏آید.

انتظار به سر رسید. مرد به خانه آمد و مژده آورد که: امام علیه‏السلام آمد.

شاخه سبز درخت همسایه، به خانه مرد سرک کشیده بود. نسیمی خنک برگ‏هایش را نوازش می‏داد. مرد سفره پارچه‏ای کوچکشان را کنار دیوار زیر فانوس ماه گسترد. همسرش آمد. به امام علیه‏السلام سلام کرد و با شرم گفت: سفره را همان‏طور که گفته بودید چیدیم. نه چیزی از بیرون خریدیم و نه چیزی را که در خانه داشتیم، پنهان کردیم.

امام علیه‏السلام لبخندی بر لب‏ها داشت.

- من هم با همین شرط‏ ها پذیرفتم.

زن به اتاق رفت. همه چیزهایی را که در خانه بود، یک‏جا آورد و در سفره گذاشت: چند دانه خرما، چند بوته سبزی، دو سه قرص نان، کمی نمک و مقداری آب. این، همه سفره آنها بود. آن شب مرد و همسرش با شکوه‏ترین لحظه‏های زندگی خود را در کنار سفره ساده‏شان با پذیرایی از امیرالمومنین‏علیه‏السلام در زیر فانوس ماه به سر بردند.

گروه کودک و نوجوان سایت تبیان

مطالب مرتبط

دوستت دارم!

هفده شتر و سه برادر

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.