تبیان، دستیار زندگی
با صدای بلند وسط حرفم پرید «بفرمایید بیرون خانم. این جا فقط برای جانبازان است نه همسرهایشان.» گفتم «من هم برای خودم نیامده ام. همسر من جانباز است. آمده ام وضعیتش را برایتان...» از جایش بلند شد و به در اشاره كرد. داد كشید «برو بیرون خانم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

و اینک شوكران 3

صبر شهلا و عشق ایوب

جنگ تمام شد و مرد به شهر برگشت. با تنی خسته و زخم هایی در آن، كه آرام آرام خود را نشان می داد. زخم هایی كه می خواست سال های سخت ماندن را كوتاه كند، اما زندگی در كار دیگری بود؛ لحظه لحظه اش او را به خود پیوند می زد و ماندن بهانه ای شده بود برای این كه این پیوند ردی بر زمین بگذارد. «اینك شوكران» نوشته هایی است درباره مردانی كه زخم های سال های جنگ محملی شد برای نماندشان و سومین جلد آن روایت ایوب بلندی است.

و اینک شوكران 3

مردی كه در عملیات فتح المبین، پیكرش میزبان تركش های ناخوانده شد. كتاب از زبان همسر ایوب، داستان یك زندگی را روایت می كند. داستان 18 سال زندگی عاشقانه با جانبازی كه حتی صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم، حملات عصبی برایش می سازد. از این هم فراتر، حتی صدای بق بقوی یاكریم ها. و بالاخره در یكی از روزهای مهر سال 1380 زخم هایش برای همیشه التیام یافت و به آرزویش رسید.

* چه قدر ناز آدم های مختلف را سربستری كردن های ایوب كشیده بودم و نگذاشته بودم متوجه شود. هر مسئولی را گیر می آوردم، برایش توضیح می دادم كه نوع بیماری ایوب با بیماران روانی متفاوت است. مراقبت های خاص خودش را می خواهد. به روان درمانی وگفتاردرمانی احتیاج دارد نه این كه فقط مقدار قرص هایش كم و زیاد شود. این تنها كاری بود كه مددكارها می كردند. وقتی اعتراض می كردم، می گفتند «به ما همین قدر حقوق می دهند.» این طوری ایوب به ماه نرسیده دوباره بستری می شد.

اگر آن روز دكتر اعصاب و روان من را از اتاقش بیرون نكرده بود، هیچ وقت نه من و نه ایوب برای بستری شدن هایش زجر نمی كشیدیم. وضعیت عصبی ایوب باز هم به هم ریخته بود. راضی نمی شد با من به دكتر بیاید. خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دكتر شرح بدهم و ببینم قبول می كند در بیمارستان بستریش كنم یا نه، نوبت من شد. وارد اتاق دكتر شدم.

دكتر گفت «پس مریض كجا است؟»

گفتم «توضیح می دهم، همسر من...»

با صدای بلند وسط حرفم پرید «بفرمایید بیرون خانم. این جا فقط برای جانبازان است نه همسرهایشان.»

گفتم «من هم برای خودم نیامده ام. همسر من جانباز است. آمده ام وضعیتش را برایتان...»

از جایش بلند شد و به در اشاره كرد. داد كشید «برو بیرون خانم

با صدای بلند وسط حرفم پرید «بفرمایید بیرون خانم. این جا فقط برای جانبازان است نه همسرهایشان.»

گفتم «من هم برای خودم نیامده ام. همسر من جانباز است. آمده ام وضعیتش را برایتان...»

از جایش بلند شد و به در اشاره كرد. داد كشید «برو بیرون خانم، با مریضت بیا.»

با اشاره اش از جایم پریدم. در را باز كردم. همه ی بیماران و همراهانشان نگاهم كردند. رو به دكتر گفتم «فكر می كنم همسر من به دكتر نیاز ندارد. شما انگار بیش تر نیاز دارید.»

در را محكم بستم و بغضم تركید. با صدای بلند زدم زیر گریه و از مطب بیرون آمدم.

مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم كه مخصوص جانبازان نبود. دو ساختمان مجزا برای زن ها و مردهایی داشت كه بیش ترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشكلات عصبی پیدا كرده بودند.ایوب با كسی آشنا نبود. می فهمید با آن ها فرق دارد. می دید كه وقتی یكی از آن ها دچار حمله می شود، چه كارهایی می كند؛ كارهایی كه هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود. از صبح كنارش می نشستم تا عصر.

بیش تر از این اجازه نداشتم بمانم. بچه ها هم خانه تنها بودند. می دانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش می گیرد و با التماس می گوید «من را این جا تنها نگذار». طاقت دیدن این صحنه را نداشتم. نمی خواستم كسی را كه برایم بزرگ بود، عقایدش را دوست داشتم، مرد زندگیم بود، پدر بچه هایم بود، در این حال ببینم.

چند بار توانسته بودم سرش را گرم كنم و از بیمارستان بیرون بروم. یك بار به بهانه ی دستشویی رفتن، یك بار به بهانه پرستاری كه با ایوب كار داشت و صدایش می كرد. اما این بار شش دانگ حواسش به من بود. با هر قدم، او هم دنبالم می آمد. تمام حركاتم را زیرنظر داشت. نگهبان در را نگاه كردم. جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز كند. چادرم را زدم زیر بغلم و دویدم طرف در. صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم آمد. او هم داشت می دوید «شهلا تو را به خدا...» بغضم تركید. اشك نمی گذاشت جلویم را درست ببینم كه چه طور از بین بیماران عبور می كنم.

کیهان

بخش هنرمردان خدا - سیفی