بچه روباه و مامان شیر
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. یک آقا شیره بود که در جنگلی بزرگ و سرسبز زندگی می کرد.اون همیشه برای بچه شیرها و مامانشون غذا پیدا می کرد.یک روز غروب آقا شیره یک بچه روباه گرفته بود و به لانه اش برد.مامان شیره می خواست بچه روباه را برای شام آماده کند اما دلش راضی نمی شد.
مامان شیره به آقا شیره گفت:من نمی توانم این بچه روباه را برای شام آماده کنم چون مثل بچه های ما کوچک و زیباست.آقا شیره حرف های مامان شیره را قبول کرد و آن ها با هم تصمیم گرفتند بچه روباه را مثل بچه ی خودشان بزرگ کنند.حالا بچه روباه با بچه شیرها بازی می کند و مثل آن ها غذا می خورد و سر و صدا می کرد.
وقتی بچه ها کمی بزرگ تر شدند مامان شیره به آن ها اجازه داد به جنگل بروند و بازی کنند. یک روز وقتی بچه ها در جنگل مشغول بازی بودند یک آقا فیل خیلی بزرگ را دیدند.بچه شیرها ترسیدند و فرار کردند، اما بچه روباه فرار نکرد و جلوی آقا فیل زوزه کشید.وقتی بچه روباه به لانه برگشت،شروع به مسخره کردن بچه شیر ها کرد و به آن ها گفت:شما دو تا خیلی ترسو هستید.مامان شیره تمام کارهای بد بچه روباه را دید و خیلی نگران شد.
شب وقتی آقا شیره به خانه برگشت و بچه ها همه خوابیدند،مامان شیره به آقا شیره گفت:من خیلی دلم می خواهد بچه روباه با ما زندگی کند،اما امروز اون بچه شیرها را مسخره کرد و من می ترسم وقتی بچه شیر ها بزرگ شدند او را نبخشند و بخورند.آقا شیره هم وقتی این ماجرا را شنید برای بچه روباه نگران شد.
فردا صبح مامان شیره به بچه روباه گفت:تو یک روباه هستی و باید با خانواده ات زندگی کنی.اگر تو پیش خانواده ات بروی خوشحال تر و راحت تر هستی.
بچه روباه اول یک کم ناراحت شد،اما بعد چند بچه روباه را دید که در بوته ها با هم بازی می کنند.بچه روباه به طرف آن ها دوید و تمام حرف های مامان شیره را فراموش کرد.شب که شد بچه روباه زوزه ای کشید و مامان شیره خیالش راحت شد که بچه روباه یک جایی در جنگل خوشحال و شاد زندگی می کند.
مطالب مرتبط
هیجان با یه دایناسور گنده منده
روباه مکار به دنبال یک جفت چشم