این به آن در
روی پشتبام خانه میرزا سوراخی بود که هر وقت باران میآمد، از سوراخ سقف به داخل خانه میرفت و اتاق را خیس میکرد.
یک روز میرزا تصمیم گرفت برای تعمیر این سوراخ، اقدام کند؛ برای همین به انبار رفت و بعد از برداشتن نردبان کارش را شروع کرد. در حین تعمیر بام بود که صدای پیرمردی را از داخل کوچه شنید که از او میخواست تا پایین برود.
میرزا با خودش فکر کرد؛ حتماً خبر مهمی شده که پیرمرد، من را صدا میکند.
بنابراین شروع به پایین رفتن نمود. یک بار هم نزدیک بود از نردبان پرت شود؛ اما هر طور بود خود را به سلامت پایین رساند و از پیرمرد سوال کرد: «چه اتفاقی افتاده است؟»
پیرمرد گفت: «من آدم فقیر و بیچیزی هستم؛ خواهش میکنم به من کمک کن.»
میرزا با شنیدن این حرف حسابی کفری شده بود؛ اما به روی خودش نیاورد و به پیرمرد گفت: «بیا بالای بام کارت دارم.»
و در بالا رفتن از نردبان به پیرمرد کمک کرد. روی بام که رسیدند، میرزا به پیرمرد گفت: «اتفاقاً من نیز مرد بیپولی هستم و نمیتوانم چیزی به تو بدهم. الان هم خودت لطف کن و برگرد پایین.»
پیرمرد که عصبانی شده بود، گفت: «خوب مرد حسابی! چرا این حرف را از همان پایین که بودیم، نگفتی تا من دیگر به این بالا نیایم!»
میرزا گفت: «خوب؛ چرا تو این درخواست خود را وقتی من این بالا بودم، نگفتی تا من دیگر از این همه پله پایین نیایم. این به آن، در!»
شیرین عقل در تور ماهی گیری
یک روز که صیادان در رودخانه ماهی میگرفتند، شیرین عقلی ایستاده بود و مشتاقانه به کار آنها نگاه میکرد؛
ولی ناگهان پایش روی سنگی سُر خورد و با کلّه داخل رودخانه پرت شد و در یکی از تورهای صیادان گرفتار شد.
ماهیگیرها وقتی دیدند تورشان سنگین شده، با خوشحالی آن را بیرون کشیدند؛
اما با تعجب شیرین عقل را داخل تور دیدند و از او پرسیدند: «تو داخل تور ما چه میکنی؟»
شیرین عقل تکان داد و گفت: «درست نمیدانم؛ اما اینطور که پیداست، باید ماهی شده باشم!»