تبیان، دستیار زندگی
آدم ‌ها لباس ‌های مخصوص پوشیده بودند و داشتند کندو را با خود می‌ بردند خیلی ترسیده بودم. نمی ‌دانستم چه کار کنم. دوری از پدرم و زنبورهای دیگر برایم دشوار بود، با خودم فکر کردم هر طور شده باید خودم را به کندو برسانم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

زنبور خوش شانس
زنبور خوش شانس

در قسمت گذشته خواندید چند پروانه كوچك و بازیگوش در حال بازی بودند كه چشمشان به یك زنبور كوچك افتاد. وقتی آنها به جلو رفتند متوجه شدند زنبور كوچولو بیهوش روی زمین افتاده است.

آنها بلافاصله پروانه عاقل را خبر كردند. پروانه عاقل وقتی بالای سر زنبور كوچولو رسید، با ریختن قطره‌ ای آب در صورت زنبور كوچولو و تكان‌ دادن بال هایش باعث شد كه او به هوش آید. زنبور كوچولو وقتی به هوش آمد، ابتدا شروع به گریه كرد و سراغ پدرش و زنبورهای دیگر را گرفت و بعد برای پروانه‌ ها تعریف كرد كه آدم ها به اطراف كندو آنها آمده و...

ادامه داستان را بخوانید.

-  آدم ‌ها لباس ‌های مخصوص پوشیده بودند و داشتند کندو را با خود می‌ بردند خیلی ترسیده بودم. نمی ‌دانستم چه کار کنم. دوری از پدرم و زنبورهای دیگر برایم دشوار بود، با خودم فکر کردم هر طور شده باید خودم را به کندو برسانم. برای همین به سرعت شروع به بال و پر زدن کردم، تقریباً به آنها نزدیک شده بودم که یکدفعه چیزی به من برخورد کرد.

زنبورکوچولو که هیجان زده شده بود، گفت:

-  سرم گیج رفت و نمی ‌فهمیدم که چطور به طرف عقب پرتاب شدم. تا این که وقتی به هوش آمدم، شما را بالای سرخودم دیدم.

پروانه عاقل بعد از شنیدن حرف‌ های زنبور کوچولو به او گفت:

-  پس به احتمال خیلی زیاد آدم ‌ها کندو و زنبورها را از اینجا برده ‌اند و تو باید از این به بعد با تلاش و کوشش به تنهایی زندگی کنی.

زنبور خوش شانس

زنبور کوچولو با گریه جواب داد:

-  من از تنهایی می ‌ترسم و نمی‌ توانم به زندگی‌ ام ادامه دهم.

صدای گریه زنبور کوچولو باعث ناراحتی پروانه‌ ها شده بود. پروانه عاقل و دانا به او دلداری داد و گفت:

-  تو خیلی خوش شانس هستی که هنوز زنده هستی. به جای این که بی‌ تابی کنی و ناراحت باشی باید تا بازگشت دوباره زنبورها خوب زندگی کنی و سلامت و شادابی ‌ات را حفظ کنی.

حالا هم به جای غصه خوردن سعی کن که کمی از شهد گل ها بنوشی تا بدنت قوی‌ تر شود و بتوانی هر چه سریع ‌تر پرواز کنی.

زنبور کوچولو وقتی به حرف‌ های پروانه عاقل فکر کرد، متوجه شد که هیچ راهی جز توجه به حرف‌ های او ندارد. او باید هر طور بود دوباره شروع به پرواز می‌کرد.

ادامه دارد...

منصوره رضایی
گروه کودک و نوجوان سایت تبیان

مطالب مرتبط

ماجرای دوستی زنبور کوچولو با پروانه‌

ماجراهای ناپدید شدن چوپان قلعه

گرگ به گله حمله کرده

روزی دلم روشن خواهد شد

پسر گمشده ی پیرزن

چرا هیچ کس در قلعه نیست؟

من پسرت هستم!!!

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.