تبیان، دستیار زندگی
گپ و گفت با او به خاطر نکته سنجی هایش شیرین است و خنده های قاه قاهش آن را شیرین تر می کند. با وجود این حافظه اش در این اواخر خیلی عالی نیست و ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مردی برای تمام فصول ترجمه

گفتگوی سیروس علی نژاد با نجف دریا بندری :

مردی برای تمام فصول ترجمه

نجف دریابندری مترجمی است که حضورش در طول چهل پنجاه سال اخیر، یعنی از زمان انتشار کتاب "وداع با اسلحه" در سال 1333(1954 میلادی) تا کنون، همواره احساس شده و آثار پدید آمده از سوی او زبان فارسی را پربارتر کرده است. هرچند بیشتر به عنوان مترجم شهرت دارد اما وی دارای هنرهای متعددی است و گستره کارش، از ادبیات تا فلسفه را در بر می گیرد و گهگاه گوشه چشمی نیز به طنز نشان می دهد. مقدمه هایی که او بر پاره ای آثار ادبی جهان مانند "بیلی باتگیت"، "پیر مرد و دریا"، "هکل بری فین" و "بازمانده روز" نوشته، از یک سو و آثاری مانند "درد بی خویشتنی"، "تاریخ فلسفه غرب" و "متفکران روس" از سوی دیگر وسعت میدان عمل او را نشان می دهد. در این میان کارهای گهگاه مطبوعاتی اش نیز اثری چون "چنین کنند بزرگان" پدید آورده است که از طنزهای ماندگار زبان فارسی است. بنابراین ما در برخورد با دریابندری تنها با مترجمی که کسب و کارش ترجمه است رو به رو نیستیم؛ با نویسنده ای سر و کار داریم که در پی ادای مقصود و شناساندن ژانرهای ادبی گوناگون، بیشتر به ترجمه روی آورده است.

نجف دریا بندری سکته کرد

دریابندری متولد 1309خورشیدی آبادان است و اکنون76 سال دارد. او مردی نسبتاً درشت اندام، خوش چهره و نکته سنج است. محضر شیرینی دارد و دوستانش هرگاه خودش را پیدا کنند، محضرش را بر آثارش ترجیح می دهند. زبان رسا، ذهن روشن، طنز جاندار و تفکر عمیق، محضر او را برای دوستانش گرم و آموزنده می سازد. گپ و گفت با او به خاطر نکته سنجی هایش شیرین است و خنده های قاه قاهش آن را شیرین تر می کند. با وجود این حافظه اش در این اواخر خیلی عالی نیست و در اثنای گفتگو نام ها و چیزهای دیگر از یادش می رود. این گفتگو در تاریخ (28/2/89) در ویلای او در زیبا دشت کرج انجام شده است.

اگرچه شما هم به عنوان مترجم و هم نویسنده و گاهی هم منتقد شهرت دارید اما من در اینجا تنها به وجه ترجمه نظر دارم. بنابراین اجازه بفرمایید امروز از این وجه صحبت کنیم. آخرین کاری که ترجمه کرده اید چیست و آیا این روزها چیزی در دست ترجمه دارید؟ یا به نوشتن کاری مشغول هستید؟

دو کار در واقع مدتی است که در جریان است اما به علت گرفتاری هایی که داشته ام هر دو نیمه کاره مانده است. یکی مجموعه داستانهای همینگوی است که پسرش جمع آوری کرده؛ در مجموع هشتاد و چند داستان است. این کار به نیمه رسیده ولی هنوز تمام نشده است. یکی هم یک کتاب فلسفه است مال دیوید هیوم انگلیسی که مدتی است دست گرفته ام و حدود صد و سی چهل صفحه ترجمه کرده ام ولی فعلاً کنار گذاشته ام و حالا که قدری سرم خلوت است و از باقی چیزها فارغ شده ام، قصد دارم دوباره دست بگیرم.

کتاب هیوم، یک کتاب اساسی در فلسفه در موضوع فهم بشر است. می دانید که هیوم یکی از فلاسفه بزرگ انگلیس است. در واقع به عقیده خیلی ها بزرگترین فیلسوف تاریخ است. البته او کتاب دیگری دارد که بعد از این کتاب نوشته و خلاصه تر است و کمابیش همین مطالب است. بعضی ها به من گفته اند چرا آن کتاب را ترجمه نکردی. ولی من فکر می کنم کتاب اصلی هیوم با وجود آنکه مقداری مطالب زائد دارد، جالب تر است. به هر حال اگر عمری باقی باشد می شود به آن یکی هم خواهم پرداخت.

به این ترتیب شما اولش با همینگوی و تاریخ فلسفه غرب آغاز کردید و حالا هم دوباره به همانجا رسیده اید.

آره. حالا هم درگیر همینگوی هستم.

اجازه بدهید همینجا بپرسم نخستین کاری که ترجمه کردید کدام بود؟

یک کتابی هست که چاپ شده، اسمش حالا یادم نیست.

یک گل سرخ برای امیلی؟

آره، یک گل سرخ برای امیلی. در واقع خود این داستان اولین چیزی بود که من ترجمه کردم. وقتی هفده هجده ساله بودم. سه تا داستان است: یک گل سرخ برای امیلی، دو سرباز، و انبار سوزی. بعد از حدود سی سال سه داستان دیگر هم ترجمه کردم که با آن سه داستان اول یک کتاب شد. البته یکی از آنها قسمتی از داستان خشم و هیاهو فاکنر است. قسمت آخر آن، دیلسی.

چطور شد که یک جوان هفده هجده ساله که تازه هم انگلیسی یاد گرفته بود، سراغ فاکنر رفت؟ کسی شما را تشویق به این کار کرده بود؟

نه! من آن موقع کتاب های جورواجوری می خواندم. این داستان ها را هم خواندم و به نظرم آمد که خوب است آن را ترجمه کنم. این داستان فاکنر ( یک گل سرخ ... ) با اینکه خیلی عالی است و در واقع یک رمان است ولی ترجمه اش مشکل نیست. لااقل به نظر من مشکل نمی آمد. البته فاکنر داستان های دیگری دارد که خیلی مشکل است. آن قدر مشکل است که آدم را وا می زند. هنوز هم من طرفشان نمی روم.

از چه نظر مشکل است؟ از لحاظ زبانی یا به لحاظ های دیگر؟

از نظر زبانی و ساختمان داستان. بله، بخصوص از لحاظ زبانی. ولی داستان یک گل سرخ اگرچه داستان بسیار قشنگی است اما زبانش ساده است. این را من آن وقت ها ترجمه کردم و دیگر هم دوباره به ترجمه اش نگاه نکردم. حتماً هم اشکالاتی دارد ولی به همان صورت گذاشته ام بماند.

ولی به همینجا ختم نمی شود. لابد می رسیم به "پیرمرد و دریا" و "هکل بری فین" که به نظر من ترجمه های درخشان تری هستند.

خب، اینها کارهایی هستند که بعداً کردم و به عقیده خود من هم بهتر است ولی من وقتی می شنوم که یک گل سرخ برای امیلی بهترین کار من است خیلی خوشم می آید. آدم بر می گردد به آن دوره. مثلا ناصر تقوایی همیشه می گوید که این بهترین کار شماست و من هم بدم نمی آید.

ولی "وداع با اسلحه" را وقتی به اداره انتشارات شرکت نفت رفته بودید ترجمه کردید؟

وداع با اسلحه را در سال 1331ترجمه کردم. دیگر به شرکت نفت رفته بودم و در اداره انتشارات کار می کردم. یادم هست که این کتاب را از آقای گلستان گرفتم و بعداً هم پس ندادم. چون که بعداً مرا دستگیر کردند و دیگر نمی دانم چه شد. گویا جزو مدارک من بود که جمع کردند و بردند. به هر حال من این کتاب را به آقای گلستان بدهکارم. ولی در همین کتابی که اخیراً چاپ شده، آقای گلستان گفته این کتاب را به من داده و گفته آن را ترجمه کنم. ابداً این طور نیست. من این کتاب را از ایشان گرفتم که بخوانم. بعد که خواندم فکر کردم که ترجمه اش کنم. ایشان اصلا خبر نداشت که من دارم آن را ترجمه می کنم. بعد هم که ترجمه کردم و چاپ شد، حدود یک ماه بعد به زندان افتادم.

خودم آن را به تهران آوردم و با [ دکتر محمد جعفر ] محجوب صحبت کردم. گفتم این کتاب را چه کارش کنم. گفت من یک ناشری دارم که کتابهایم را به او می دهم، انتشارات صفی علیشاه. گفتم پس این را هم به آنها بده. رفت صحبت کرد. من یادم نمی آید که آن موقع مدیران انتشارات صفی علیشاه را دیده باشم. به هر حال دادم به آنها. اما محجوب کارهای زیادی داشت و نمی رسید که آن را تصحیح کند. من از مرتضی کیوان خواهش کردم این کار را بکند. کیوان تا حدی در تصحیح آن شرکت کرد. یکی کیوان بود و یکی هم فرهنگ فرهی.

به هر حال این کتاب چاپ شد و بعد یک نسخه آن را برای من فرستادند. بعد دیگر من به زندان افتادم و از عکس العمل جامعه نسبت به آن خبر نداشتم. کتاب در هزار نسخه چاپ شد و گویا فروش رفت. بعد از اینکه از زندان در آمدم بار دیگر آن را در انتشارات کتاب های جیبی چاپ کردم. دو سه چاپ هم شد. یادم هست پشت جلد یکی از این چاپها را مرتضی ممیز کشیده بود که طرح جالبی هم بود. من متاسفانه آن را ندارم. بعدها این کتاب چندین بار چاپ شد و ناشرین متعددی هم پیدا کرد. حالا دست انتشارات نیلوفر است.

شما چند بار گفته اید که در ایام جوانی، وقتی در زندان قصر بودید ترجمه محمد قاضی از دن کیشوت را خوانده اید و از آن درس هایی گرفته اید. ترجمه قاضی از دن کیشوت چه خصوصیاتی داشت که می شد از آن درس گرفت؟

قبل از اینکه من به زندان بیفتم قاضی کتابی از آناتول فرانس ترجمه کرده بود به اسم جزیره پنگوئن ها. من آن کتاب را خواندم و خیلی حظ کردم و متوجه شدم که یک آدمی با یک استعداد خاصی در کار ترجمه پیدا شده است. حقیقتاً قاضی یک "فنومنی" بود در کار ترجمه. بعد به زندان افتادم و در زندان بودم که دن کیشوت در آمد. یادم نیست که دن کیشوت را از کی گرفتم، چون برای خود من نیاوردند. جزو کتاب های داخل زندان بود.

کتاب داخل زندان می آمد؟

بله می آمد. این کتاب را گرفتم و خواندم و به نظرم خیلی جالب آمد. در واقع درس مهمی برای من بود. یعنی دیدم یک آدمی داستانی را ترجمه کرده ولی گشته و یک زبانی پیدا کرده و این زبان را دستکاری کرده و ساخته است. این برای من خیلی درس مهمی بود و فکر کردم در ترجمه باید همین کار را کرد. یعنی برای هر کاری آدم باید بگردد و زبان آن را پیدا کند. حالا چند وقت پیش من دیدم یک کسی گفته بود که مشغول ترجمه دن کیشوت است و گفته بود که الآن چهل پنجاه سال از ترجمه قاضی می گذرد و لازم است که از نو ترجمه شود. شاید هم پر بیراه نباشد ولی من گمان نمی کنم ترجمه تازه بهتر از ترجمه قاضی از کار در آید. چون قاضی یک زبانی برای دن کیشوت پیدا کرده که دقیقاً همانی است که باید باشد.

ترجمه خوب از نظر شما چه معنی دارد؟ می دانید و خودتان هم بارها تأکید کرده اید که خواننده معمولا نمی رود یک متنی را با اصلش مقایسه کند. همینطور که می خواند می فهمد که این کار ترجمه خوبی هست یا نه. طبعا شما هم همینطور هستید. ولی نظر شما با خواننده عادی فرق دارد. از نظر شما ترجمه خوب یعنی چه؟

کتاب سروانتس را در نظر بگیرید که یک کتاب قدیمی است و الان چهارصد سال از عمرش می گذرد. بنابراین باید به یک زبان خاصی ترجمه می شد که قدیمی باشد. این اولا. ثانیا دن کیشوت اولین رمان اروپایی است یعنی یک چیزی است بین رمان به معنای جدید کلمه و داستان های قبل از پیدایش رمان که "رمانس" خوانده می شوند. یک رمانی است که به سبک رمانس نوشته شده است. در آوردن این کار به فارسی کار ساده ای نیست.

قاضی در واقع کاری که کرده این است که رمانس های فارسی را مثل مثلا امیرارسلان نامدار خوانده و یک همچین لحنی به آن داده و کیفیت خاص رمان را هم رعایت کرده است. خلاصه اینکه یک اثری به وجود آورده به زبان فارسی که من خیال می کنم می ماند و مانده است. منتها می دانید که قاضی این کتاب را در واقع دو بار ترجمه کرد. یک بار در چاپ اول، و یک بار در چاپ دوم. در چاپ دوم خیلی آن را تصحیح کرده است. من با این تصحیحات خیلی موافق نبودم. همان چاپ اول به نظر من بهتر می آمد. البته چاپ دوم هم خوب است. اما نکته جالب این است که من هیچ وقت این کتاب را با اصلش مقایسه نکرده ام. شاید اگر نگاه کنم ببینم قاضی در جاهایی اشتباه کرده باشد. نکاتی را عوضی فهمیده باشد. به نظر من اینها اهمتی ندارد. چون خود کار به قدری پاکیزه و شسته است و زبانش یک زبان خاصی است که هر عبارتی از آن را که می خوانید می بینید با عبارت معمولی فارسی فرق دارد.

در کارهای شما چه هکل بری فین، چه پیر مرد و دریا و این اواخر بازمانده روز، در هر کدام یک زبان خاصی دیده می شود. چنانکه اگر اسم شما روی جلد کتاب نباشد و این سه کتاب را به خواننده ای بدهیم که نداند شما آنها را ترجمه کرده اید، تصور نمی کند هر سه کار یک نفر است. برای اینکه هر کدام زبان خاص خودش را دارد. می خواهم بپرسم وقتی دن کیشوت را خواندید تصمیم گرفتید برای هر کاری اول یک زبان درست پیدا بکنید بعد ترجمه اش بکنید؟

دقیقاً. این پیدا کردن زبان خاص برای هر کتاب را بنده باید بگویم که از قاضی یاد گرفتم. البته می دانید که قاضی پس از دن کیشوت خیلی کتاب ترجمه کرد. ترجمه هایش همه خوب است ولی هیچ کدام به پای دن کیشوت نمی رسد. اولا خود کار، یک کار بزرگی است. ثانیا قاضی یک زبانی پیدا کرده است که دقیقا همانی است که باید باشد. به هر حال بنده از خواندن دن کیشوت در زندان خیلی کیف کردم. یکی از دوستان من هم به اسم مصطفی بی آزار که دبیر ادبیات بود، آن موقع در زندان بود. او دن کیشوت را می خواند. من هم می خواندم. در واقع به نوبت می خواندیم و در جریان داستان قرار می گرفتیم. به همین جهت گاهی که در کریدور زندان قدم می زدیم ادای آدم های دیگر را در می آوردیم و می گفتیم این پانچو است مثلا. من هیچ کتابی نخوانده ام که این قدر مرا تحت تأثیر قرار داده باشد یا مرا اینقدر عوض کرده باشد.

زبان خیمه شب بازی(اثر صادق چوبک) روی کار ترجمه شما بخصوص بر ترجمه وداع با اسلحه چه تأثیری گذاشت؟ زبان وداع با اسلحه زبان نویی بود. این زبان از کجا آمده بود؟ تحت تأثیر چوبک بود یا تحت تأثیر خود همینگ وی؟

در واقع باید بگویم که این زبان مستقیماً حاصل خواندن خیمه شب بازی و آثار هدایت بود. من یک سرمشقی گرفتم و فهمیدم نوشتن و ادبیات غیر از آن چیزی است که من تا آن روز خوانده بودم. یعنی زبان داستان بایستی به زبان جاری نزدیک باشد و وداع با اسلحه همین جور است.

این طور که شما می گویید ترجمه در واقع یک کار آفرینشی به حساب می آید.

عرض کنم که بله، به نظر بنده ترجمه یک کار آفرینشی است. یعنی هر اثری که می خواهید ترجمه کنید باید برای آن زبان خاصی پیدا کنید. برای من همیشه همین جور بوده است. فرض کنید کتاب « بازمانده روز »، که زبان خاصی برای خودش دارد. ممکن است کس دیگری این را بردارد و به زبان دیگری ترجمه کند. در واقع هم کرده است. می دانید که این کتاب را قبل از من کسی ترجمه کرده است. البته من بعد از اینکه کتاب را ترجمه کردم آن را دیدم. بد هم ترجمه نکرده، ولی زبانش زبان معمولی است. من فکر می کنم به همین علت اصلا نگرفت. علت اینکه ترجمه من گرفت این بود که من گشتم زبانی برای آن پیدا کردم. آن زبان - می دانید، چیزی شبیه به زبان قاجاری است که من فکر کردم می تواند جانشین زبان انگلیسی کتاب شود. بنابراین آنچه به نظر من اهمیت دارد همین جنبه آفرینشی کار است. در واقع این ترجمه بنده می شود گفت که آفرینش دوباره است از این کتاب. من چیزهای دیگر را هم کم و بیش به همین ترتیب ترجمه کرده ام و خیال می کنم که ترجمه کردن اصولا یک آفرینش دوباره است.

یعنی ترجمه کردن به غیر از تسلط بر زبان اصلی و زبان مادری به مهارت های دیگری هم احتیاج دارد؟

در زبان فارسی در طول چهل پنجاه سال اخیر ترجمه های زیادی صورت گرفته، ولی اگر بخواهیم دقت بکنیم ترجمه های ماندنی یعنی چیزی که در زبان فارسی می ماند، شاید از تعداد انگشت های دو دست بیشتر نباشد. اینها آثاری هستند که کیفیت خاصی دارند و شاید بتوان گفت که اینها از زبان اصلی شان دور شده اند. دن کیشوت را در نظر بگیرید. گفتم که من هرگز دن کیشوت را با اصلش مقایسه نکرده ام، و نمی دانم قاضی چقدر اشتباه کرده است، ولی نظر من این است که اگر هم اشتباه کرده باشد اهمیتی ندارد. برای اینکه قاضی یک راهی پیدا کرده و در آن راه جلو رفته است. اتفاقا شنیده ام کس دیگری هم این روزها مشغول ترجمه آن از اصل اسپانیایی است و احتمالاً صحیح تر ترجمه خواهد کرد ولی بعید می دانم که قابل مقایسه با کار قاضی بشود، برای اینکه قاضی در ترجمه خود گشته و یک لحنی پیدا کرده و این لحن است که اهمیت دارد. من فکر می کنم که این را یاد گرفتم که در ترجمه آثار، علاوه بر دقت در انتقال معانی، هر اثری باید یک لحن خاص داشته باشد. اگر آن لحن خاص را پیدا کردید قابل توجه می شود وگرنه مثل بقیه کارها فراموش می شود.

امروز وقتی به آثارتان خودتان بر می گردید کدام ترجمه را بیشتر می پسندید؟ از اولین کارتان که وداع با اسلحه است تا تازه ترین کار که به گمانم « بازمانده روز » است.

نمی دانم. این سوال مشکلی است. باید بگویم که من الان چند سال است وداع با اسلحه را نخوانده ام. چند وقت پیش مدیر مجله مترجم، آقای خزاعی فر، نوشته بود که کتاب وداع با اسلحه را بردم سر کلاس، آنجا خواندم ولی شاگردها از گفتگوهای کتاب خیلی خوششان نیامد. ایشان نوشته اگر دریابندری امروز بخواهد این کتاب را ترجمه کند، آن را به زبان دیگری ترجمه خواهد کرد. حقیقتش این است که من این جور فکر نمی کنم. من فکر می کنم همان که ترجمه کرده ام درست است. اما باید اضافه کنم که گفتگوهای این کتاب به زبان جنوبی است، یعنی به زبان شیرازی و بوشهری. یک همچین چیزی. و این با زبان تهرانی و مشهدی و بقیه فرق دارد. خیال می کنم دانشجوهایی که امروز این را می خوانند این فرق را حس می کنند.

البته وداع با اسلحه یک تفاوتی دارد و آن این است که شما برای هر کدام از کارهایتان زبان خاصی انتخاب کرده اید اما وداع با اسلحه را پیش از آنکه به این نتیجه برسید ترجمه کرده بودید. یعنی در وداع با اسلحه شاید این کار، یعنی انتخاب لحن و زبان خاص احتمالا انجام نگرفته باشد.

شاید، نمی دانم. گفتم که من چندین سال است که آن را نخوانده ام. اصلا ندارم. من غالب کتابهای خودم را ندارم! ولی دیر یا زود در می آید. وقتی در آمد می گیرم یک دور دیگر می خوانم ببینم چطور است. ولی گمان نمی کنم که احتیاج به ترجمه جدیدی داشته باشد. گمان می کنم همین که هست درست است.

بسیار خوب، وداع با اسلحه را تازگی ها نخوانده اید، بقیه را که حتما نگاه کرده اید، مثلا پیرمرد و دریا، هکل بری فین، بازمانده روز و .... بین اینها کدام را بیشتر می پسیندید؟

نمی دانم ولی گمان می کنم هکل بری فین و بازمانده روز را به قول تو بیشتر می پسندم ولی یقین ندارم. مثلا حقیقتش این است که « پیر مرد و دریا » را من خودم زیاد دوست ندارم!

چرا؟

یک وقتی هم گفتم مثل اینکه این را ...

زمانی ترجمه کردید که به تلویزیون رفته بودید.

آره. این کتاب گویا در سال 1331در آمد. همان موقع خواندم ولی اصلا به فکر ترجمه اش نیفتادم. بعدها یادم هست که همایون صنعتی زاده به من گفت چرا این کتاب را ترجمه نمی کنی. گفتم راستش هیچ وقت مرا وسوسه نکرده، به هر حال نکرده ام. گفت کوششی بکن. من برداشتم سه چهار صفحه اش را ترجمه کردم.

این زمانی بود که در انتشارات فرانکلین بودید که صنعتی زاده رییس آن بود؟

آره. ترجمه کردم ولی به نظر من درنیامد. گذاشتمش کنار. به آقای صنعتی هم گفتم نه این کار من نیست. بعد از فرانکلین که به تلویزیون رفتم ویراستار فیلم هایی بودم که دوبله می شد. فیلم پیرمرد و دریا آمد و من ناچار بودم یک کاری بکنم. یا بایستی می دادم به اشخاص دیگر ترجمه کنند که هر چه فکر کردم کسی به نظرم نیامد، یا باید خودم ترجمه می کردم. در نهایت فکر کردم خودم ترجمه کنم. می دانید که مقدار زیادی از متن فیلم همان متن کتاب است. نشستم و متن فیلم را ترجمه کردم. مدتی بعد از اینکه فیلم پخش شد، از تلویزیون در آمدم. بعد برداشتم ترجمه متن فیلم را با اصل کتاب مقایسه کردم، دیدم که کم و بیش همان است. فقط بعضی جاها افتادگی دارد. نشستم افتادگی هایش را درست کردم و به هر حال همین که می بینید در آمد. ولی حقیقتش این است که هیچ وقت از نتیجه کار، آن جوری که دلم می خواست راضی نبودم. حالا هم نیستم. درحالی که از بقیه کارها راضی بودم. یعنی بعد از سالها که نگاه می کنم می بینم همان جور که باید در آمده اند ولی این کتاب بخصوص به نظرم آنطور که باید درنیامده است. منظورم این است که این کارهای مختلف، اثرات جورواجور روی من گذاشته، بعضی ها را می پسندم مثل هکل بری، یا بیلی باتگیت، ولی بعضی ها را آنطور که باید نمی پسندم. مثل پیر مرد و دریا. حالا برای پیر مرد و دریا مقدمه مفصلی هم نوشته ام ولی باز هم آنطور که می خواستم درنیامده است.

به نظر من یکی از نقاط برجسته کار شما در زمینه ترجمه همین مقدمه هایی است که بر کتابهایی مانند پیرمرد و دریا نوشته اید. این مقدمه ها در واقع ترجمه شما را به تألیف و ترجمه بدل کرده است. من خیال می کنم - و یک بار هم نوشته ام - که این مقدمه ها به حال خواننده از متن کتاب مفیدتر است. اما شما چطور به فکر افتادید که باید یک همچین کاری بکنید؟

آدم وقتی چیزی ترجمه می کند طبعا همین جوری بدون مقدمه هم می تواند دست خواننده اش بدهد اما من فکر می کنم این کافی نیست. یعنی هر کتابی یک چیزهایی می خواهد. مثلا به وجود آمدن کتاب چه ترتیباتی داشته، اینکه مورد قبول خوانندگان قرار گرفته یا نگرفته، یا چه چیزی در کتاب هست که باید به آن توجه کرد. به نظر من نوشتن یک مقدمه اهمیت دارد. البته از روز اول من این کار را نمی کردم. مثلا وداع با اسلحه را بدون مقدمه چاپ کردم. برای اینکه آن موقع اصلا آمادگی اش را هم نداشم ولی بعدها وقتی همینگوی خودکشی کرد یادم می آید یک چیزی نوشتم که در مجله سخن چاپ شد. بعد که کتاب وداع با اسلحه تجدید چاپ شد آن مقاله سخن را به جای مقدمه اش گذاشتم. یا پیر مرد و دریا را که در می آوردم دیگر درباره همینگوی مطالب زیادی بیرون آمده بود که سبب شد یک مقدمه مفصلی درباره اش بنویسم. بعداً به این نتیجه رسیدم که اساساً کتاب را بایستی با مقدمه و ترتیبات خاصی چاپ کرد تا راهنمایی برای خواننده باشد. چون خواننده فارسی زبان غالباً در جریان نیست و بهتر است که او را در جریان بگذاریم. به هر حال خاصیتش این است که برداشت مترجم از کتاب و اینکه اصلا چرا کتاب را ترجمه کرده و مسائلی مانند اینها در آن گفته می شود.

مترجمین ما کمتر این کار را می کنند. به نظر من این یک خرده کوتاهی می آید. تا آنجا که توانستم روی بعضی کتابها یک چیزهایی نوشتم. مثلا کتاب قدرت راسل که من دو فصلش را اول ترجمه نکردم، بعد که ترجمه کردم به نظرم رسید که باید بگویم چرا ترجمه نکرده بودم و چرا ترجمه کردم.

سمانه افتخاری  

تهیه و تنظیم : زهره سمیعی - بخش ادبیات تبیان