تبیان، دستیار زندگی
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.در جنگلی زیبا و بزرگ مدرسه ای بود که خانم جغد دانا معلمش بود.حیوون کوچلو های جنگل هر روز به مدرسه می اومدن اما اون روز هر چی خانم جغد دانا منتظرشون شد اونا نیومدن
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ما دیگه مدرسه نمی ریم!!!
ما دیگه مدرسه نمی ریم!!!

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.در جنگلی زیبا و بزرگ مدرسه ای بود که خانم جغد دانا معلمش بود.حیوون کوچلو های جنگل هر روز به مدرسه می اومدن اما اون روز هر چی خانم جغد دانا منتظرشون شد اونا نیومدن.خانم جغد پیش خودش فکر کرد که شاید شاگرداش فقط یه کمی دیر کردن پس منتظرشون موند.خانم جغد نمی دونست که شاگرداش تصمیم گرفتن که از این به بعد دیگه به مدرسه نیان.

سنجاب

سنجاب کوچولو گفت:من دیگه مدرسه نمی رم،چون دوستش ندارم.

خرگوش کوچولو گفت:منم حوصلشو ندارم پس منم مدرسه نمیام.

میمون بازیگوش گفت:منم که نمی تونم یه دقیقه سر جام بشینم پس منم نمیام.

موش زبر و زرنگ گفت:حالا که دوستام نمی رن منم نمی رم.

قورباغه قورقوری گفت:اگه بقیه نرن منم نمی رم.

گنجشک جیک جیکو گفت:منم می خوام برای نهارم یه کرم چاق و چله پیدا کنم منم نمیام.

حلزون تنبل گفت:منم صبح ها خیلی دیر بیدار میشم منم نمیام.

لاک پشت لاکی گفت:ولی من به مدرسه می رم و با قدمای آرومش به طرف مدرسه راه افتاد.لاکی مدرسه رو خیلی دوست داشت.او همیشه یادگرفتن چیزای جدید رو دوست داشت.

وقتی لاکی به مدرسه نزدیک شد،دید خانم جغد دانا جلوی در مدرسه ایستاده و بی صبرانه منتظر شاگرداشه.

لاکی گفت:صبح بخیر خانم معلم.

قورباغه

خانم معلم گفت:صبح تو هم بخیر،پس بقیه ی بچه ها کجان؟

لاکی گفت:اونا باید تو راه باشن.

اما خانم معلم هر چی منتظر موند کسی جز لاکی به مدرسه نیومد.

خانم معلم چیزای زیادی به لاکی یاد داد مثلاً چرا آسمان آبیه و چرا حیوونای دیگه با هم فرق دارن.

بقیه ی شاگردای مدرسه زیر سایه ی درخت بزرگی نشسته بودن و توی ظرف غذاشون رو نگاه می کردن.

خرگوش کوچولو مشغول گاز زدن هویچ آبدار و ساندویچ کلمش بود.

سنجاب کوچولو هم داشت گردو می خورد.

میمون بازیگوش هم داشت موزش رو گاز می زد.

موش زبر و زرنگ هم دانه های گندمش را می جویید.

قور قوری هم تمام پشه های دور و بر خودشو شکار کرد.

حلزون تنبل هم داشت برگ های درخت رو می خورد.

جیک جیکو هم بالاخره یه کرم چاق و چله پیدا کرد و مشغول خوردنش شد.

اونا این قدر جک تعریف کردند و خندیدند که یادشون رفت به خونه هاشون برگردند.

اونا یکدفعه متوجه ی لاکی شدند که داشت از مدرسه بر می گشت.پس حتماً مدرسه تموم شده بود.

خرگوش کوچولو آقا لاکی رو مسخره کرد و گفت:آقا زرنگه امروز چی کار کردی؟

سنجاب کوچولو گفت:هر سوالی می خوای از ما بپرس تا متوجه بشی که امروز الکی به مدرسه رفتی.ما خودمون همه چی رو می دونیم.

ادامه دارد...

گروه کودک و نوجوان سایت تبیان_ترجمه:نعیمه درویشی

مطالب مرتبط

تلاش 3 سنجاب کوچولو در جنگل

ماجراهای ناپدید شدن چوپان قلعه

اولین خروس

گلک، بهارش کو؟

سارا و دانه ی برف

موجودی شبیه دایناسور کوچولو

بوی گل قرمزی

نامه‏های پروانه

محاکمه بچه خرس کهکشانی

سنگر چوبی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.