تبیان، دستیار زندگی
«این ها از طرف آیت الله خمینی است. ایشان تولد حضرت مسیح، را به شما تبریك گفتند و از این كه ممكن است حضورشان در دهكده موجب زحمت شما شده باشد، عذرخواهی كردند».
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

من مسيح را ديده ام ....
امام

از مدرسه به خانه بر مي گشت که شلوغي بي سابقه اي در كوچه توجهش را جلب كرد. جلوي باغي كه كمي آن طر¬تر از خانه شان بود، جمعيت زيادي ايستاده بودند. در ميان جمعيت، خبرنگاران را مي¬د¬يد كه دوربين هايشان را به گردن آويخته بودند و از پشت در چوبي و سبزرنگ باغ سرك مي كشيدند. كنجكاو شده بود که بداند چه شده. خودش را به زحمت داخل جمعيت كرد، اما هرچه سرك مي¬كشيد، چيزي نمي¬فهميد. آستين خبرنگار کنار دستش را کشيد: « اتفاقي افتاده؟» خبرنگار گفت: «هنوز نه، ولي از حالا به بعد اتفاق هاي مهمي خواهد افتاد.» خبرنگار با شوق پرسيد: «شما اهل اين دهكده هستيد؟»

پسرک اگر چه از حرفهاي او چيزي سر در نياورده بود، ولي جواب داد: «بله، خانه  ما كمي آن طرف تر است».

خبرنگار خنديد: «اينجا مشهورترين دهكده دنيا خواهد شد!».

پسرک مبهوت مانده بود: «مگر قرار است چه اتفاق مهمي در دهكده ما بيفتد ؟».

ـ «خواهی فهميد».

بر سر زبان ها اسم مردي را مي شنيد که برايش آشنا بود، بارها و بارها از راديو و تلويزيون اسمش را شنيده بود و عكس او را هم در روزنامه ديده بود.

خبرنگار گفت: «آية الله خميني به اين دهكده آمده و همسايه شماست».

پسرک هيجان زده شده بود: «حالا شما براي چه اين جا جمع شده ايد؟ مگر قرار است بيرون بيايد؟».

ـ «نه بيرون نميآيد، ولي قرار است مصاحبه كند. منتظريم تا اجازه بدهد و ما داخل باغ برويم».

مي خواست هر طور شده او را ببيند؛ كسي را كه هر روز عكسش در روزنامه چاپ ميشد. مي توانست پيش هم كلاسي هايش هم پز بدهد.

پرسيد: «اگر منتظر بمانم، مرا هم راه مي دهند؟»

ـ «نمي دانم» و با دست به آقايي كه كنار در باغ ايستاده بود، اشاره كرد و: «از او بپرس».

از لابه لاي آن جمعيت به زحمت راهي به سوي آن مرد باز کرد: «منزل ما چند خانه آن طرف تر است. من مي توانم آيت الله خميني را از نزديك ببينم؟»

لخندی شاد همه صورت مرد را پر کرد: «از آيت الله خميني چه مي داني؟».

پسرک با هيجان گفت: « مي دانم كه آيت الله خميني رهبر مذهبي ايران است و هر روز عكسش را در روزنامه چاپ مي كنند».

مرد اما متفکرانه نگاهش کرد: «به غير از شما كس ديگري هم هست؟»

انگشت اشاره پسرک به سوی خبرنگاران نشانه رفت: «مي بينيد كه اين ها هم هستند، قول مي دهم چند لحظه ايشان را ببينم و نظم جلسه را به هم نزنم».

در باغ گشوده شد. آيت الله خميني پيرمردي بود با لباس روحاني و پارچه سياهي دور سر پيچيده بود. پسرک نمیتوانست از جا تکان بخورد. محو چهره آيت الله شده بود. احساس كرد مسيح در مقابلش ايستاده است.

اصلاً نفهميد چگونه يك ساعت گذشت و وقت تمام شد. بهت زده به خانه رفت. نگاهش که به مادرش افتاد اولين سؤالي را که به ذهنش آمده بود، پرسيد: «مادر! مي خواهي مسيح را از نزديك ببيني؟». مي دانست كه اگر او را ببيند، احساس او را پيدا مي كند.

از مادرش پرسيد: «به نظر شما آمدن او به اين جا اشكال دارد؟» و جواب شنيد: «نه، ولي پدرت دنبال يك جاي آرام بود. حالا ديگر اين جا آرام نخواهد بود».

پيش بيني مادرش درست بود. وقتي پدرش آمد، بسيار عصباني بود. كتش را درآورد و خودش را روي مبل رها كرد و با ناراحتي گفت: «امسال، سال بدبياري من است، هر جا مي روم، بدشانسي دنبالم مي آيد. آن از ورشكستگي شركت، اين هم از وضع اين جا!».

مادر خواست او را آرام كند: «خيلي طول نمي كشد، شايد تا چند روز ديگر وضع آرام شود».

پدرش با عصبانيت فرياد زد: «خدا كند اين طور باشد» و مادر اما آرام ادامه داد:«توي روزنامه خواندم، شايد چند روز ديگر به ايران برود» و پدر با ناراحتي زمزمه كرد: «حالا چرا اين جاآمده؟ آن هم به اين دهكده كوچك».

......

چند روز تا تعطيلات كريسمس مانده بود. پسرک بي¬حوصله دائم در فكر آيت الله بود، طوري بود كه از نگاه كردن به او سير نمي شد. اما پدر از شدت عصبانيت قصد داشت به پليس شكايت كند و مي گفت: «ما هم حق و حقوقي داريم. چه قدر بايد عذاب بكشيم؟» ديگر نتوانست سكوت كند و گفت: «الآن مدتي است كه او اين جاست، حتي يك بار به ديدنش نرفتي».

تمسخر پدر نه از لحنش که از نگاهش هم پيدا بود: «او هم مثل بقيه كشيش هاست. حتماً همه اش نصيحت مي كند».

صداي پسرک بغض داشت: «پدر! مگر شما نگفتيد زود قضاوت نكنم؟ من فكر مي كردم شما يك فرد منطقي هستيد. امروز يك سخنراني دارد. به خاطر من هم كه شده بيا برويم. اگر خوشتان نيامد، برگرديد». پدر ناگهان آرام شد: «چه وقت بايد برويم؟» جواب دادم: «كمتر از نيم ساعت ديگر، او خيلي وقت شناس است».

دستان پدرش را ناخودآگاه مي¬فشرد. به محل سخنراني که نزديک شد، غير از خبرنگارها، عده زيادي از مردم را نيز آن جا ديد. جالب بود. خيلي از آدم ها حتي يك كلمه از صحبت هاي او را نمي فهميدند.

آيت الله كه آمد همه به احترامش ايستادند. نگاه پسرک به پدرش افتاد. چشمان پدر پر از اشک بود. ديگر خيالش راحت شد. روزهاي بعد با پدرش براي شنيدن سخنراني آيت الله مي رفتي. ديگر پدر عصباني نبود.

......

شب تولد حضرت مسيح بود. دور درخت كاج جمع شده بودند که زنگ در به صدا درآمد. حدس هم نمي¬زدند که چه کسي مي تواند باشد! پدرش در را گشود و پسرک از پشت پدرش سرک مي¬کشيد. مردي با چند شاخه گل و يك جعبه شيريني بيرون خانه ايستاده بود. با خوش رويي سلام كرد و گل را جلوي پدر گرفت و گفت: «اين ها از طرف آيت الله خميني است. ايشان تولد حضرت مسيح، را به شما تبريك گفتند و از اين كه ممكن است حضورشان در دهكده موجب زحمت شما شده باشد، عذرخواهي كردند».

پدر با لبخندی گرم شيريني و گل را گرفت و گفت: «از جانب ما از ايشان تشكر كنيد».

در را که بست، ساکت و آرام به سمت اتاقش رفت، اما چند لحظه بعد صداي هق هق گريه اش شنيده شد. چيزي در درونش شكسته بود. براي اولين بار پدر بلند بلند گريه مي كرد.سرک به سوي مادرش شتافت و با خوشحالي گفت: «مادر ببين مسيح برايمان هديه فرستاده، گل و شيريني».([1])

________________________________________

[1]. ماهنامه ياران شاهد، ويژه هفدهمين سالگرد ارتحال امام خميني(ره) ش 7، خرداد 1385، ص 81. (با تغيير).

خاطره لويي، نوجواني از نوفل لوشاتو.

نوشته: معصومه اسماعیلی