تبیان، دستیار زندگی
منم لبه ی یه پرتگاه بزرگ وایساده ام و باید هر کسی رو که می آد طرف پرتگاه بگیرم. تمام روز کارم همینه . ناتور دشتم . می دونم مضحکه ولی فقط دوست دارم همین کار و بکنم، با این که می دونم مضحکه ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ناتور دشت که بود؟

بررسی رمان ناتور دشت اثر جی.دی. سلینجر

ناتور دشت که بود؟

بالاخره از دبیرستان پنسی هم اخراج شد، یه نوجوان سرکش به نام هولدن کالفیلد. دوست داشت خودش باشه و خودش. کسی بهش امر و نهی نکنه. کسی راه و بهش نشون نده، خودش کشف کنه و خودش حرکت کنه؛ سخته.

هر روز افسرده تر از دیروز. از دبیرستان زد بیرون، نزدیک کریسمس بود، هوا خیلی سرد بود . با سرمایه ی کمی که داشت سعی کرد با آدم های مختلف وقت خود را سپری کند . بد جور احساس تنهایی می کرد. حس می کرد باید یکی رو دوست داشته باشه. اما کسی نبود که دوستش داشته باشه، اخلاق خاصی داشت.

« اولا، همچین کافرم . عیسی مسیح رو دوست دارم، ولی زیاد با نوشته های انجیل کار ندارم. مثلا همین حواریون . راستشو بخوای خیلی کفریم می کنن.بعد مرگ عیسی خیلی خوبن ولی تا عیسی زنده اس یه پول سیاهم به دردش نمی خورن.»

بیشتر اوقات با خاطره ی الی زندگی می کرد و خوش بود. الی یکی از برادرانش بود که مرده بود.شاید بتوان گفت تنها به امید فیبی ( خواهر ده ساله اش ) زندگی می کرد. هولدن از دبیرستان چند روز زودتر از تعطیلات کریسمس زده بود بیرون، نمی خواست بره خونه. این برای چندمین بار بود که از مدرسه اخراج شده بود. می دونست برخورد خانواده اش باهاش جالب نخواهد بود. پدرش وکیل بود، زندگی نسبتا مرفهی داشتن. دلتنگ فیبی بود. یه شب تصمیم خودش و گرفت و به صورت پنهانی رفت خونه، با فیبی صحبت کرد، فیبی متوجه اخراج او شد .

« فیبی گفت:«تو از هیچی خوشت نمی آد.»این حتی افسرده ترم کرد. گفتم:« الی رو دوست دارم. کاری هم که الان می کنم دوست دارم، همین نشستن و حرف زدن با تو و فکر کردن و ...» « الی که مرده تو همش همینو می گی !اگه یکی مرده باشه و الان تو بهشت باشه که دیگه حساب ...»

گفتم :« فکر کردم "اگه یکی اونی رو که از تو دشت می آد بگیره "س. به هر حال همش مجسم می کنم چند تا بچه ی کوچیک دارن تو یه دشت بزرگ بازی می کنن. و هیشکی ام اون جا نیست، منظورم آدم بزرگه ، غیر من. منم لبه ی یه پرتگاه بزرگ وایساده ام و باید هر کسی رو که می آد طرف پرتگاه بگیرم. تمام روز کارم همینه . ناتور دشتم . می دونم مضحکه ولی فقط دوست دارم همین کار و بکنم، با این که می دونم مضحکه.»

منظورم آدم بزرگه ، غیر من. منم لبه ی یه پرتگاه بزرگ وایساده ام و باید هر کسی رو که می آد طرف پرتگاه بگیرم. تمام روز کارم همینه . ناتور دشتم . می دونم مضحکه ولی فقط دوست دارم همین کار و بکنم.

او نوجوانی که طغیان احساسات و روحش را نشان داد و خودش بود ، نه بازیگری حرفه ای. از بزرگ شدن و دنیای آدم بزرگ ها متنفر بود .می خواست بره یه جایی که هیشکی نشناسدش، حتی می خواست خودش و به کر و لالی بزنه تا هیشکی باهاش حرف نزنه. فرار؛ شاید تنها به فکر فرار بود از هر چه که دور و برش بود. فقط می خواست برای آخرین بار فیبی رو ببینه و باهاش خداحافظی کنه، اما فیبی یه حرکت متفاوت انجام داد ، اونم می خواست باهاش فرار کنه.

با فیبی رفت پارک ، فیبی رو سوار چرخ و فلک کرد. باران شدیدی باریدن گرفت، حس لذت عمیقی بهش دست داد ،شاید تنها آن جا بود که از آرزو کرد کاش خدا هم این جا بود و فیبی را می دید. احساس لذت اش را خواست با خدای خودش تقسیم کند، تنها کسی که در همه حال با ماست و ما از او غافل ایم.

زندگی اش دگرگون شد.

سلینجر در رمان ناتوردشت از زبان «هولدن کولفیلد» گفته که هیچ‌جای دنیا آرام و زیبا نیست . ناتور دشت جی.دی. سلینجر در سال 1951 ، تبدیل به معیاری پذیرفته شد ،از عصیان نوجوانی و طغیان نسل جوان و اثری کلاسیک در ادبیات قرن بیستم آمریکا شد.

برای مردان و زنان نسل های بعدی از جنگ جهانی دوم ، ناتور دشت، قصه روان و خوش خوان منحصر به فردی بود درباره ذهن جمع و جور نوجوانی حساس ، بدبین اما خیالباف، تحقیر کننده ریا، تعهد و همسانی اجتماعی ، خود آگاه و البته در درون خود ناآرام و بی قرار ، گیج و متاثر اما دوست داشتنی.

چیزی که می توانست از سلینجر یک آدم ملی و مشهور بسازد ، اما او از حضور در صحنه ی عمومی بیزار بود و زمان کمی از انتشار کتاب نگذشته بود که به تپه های بیرون شهر نیوهمپشایر، جایی که در انزوا زندگی می کرد، پناه برد. از تماس با رسانه ها و مردم اجتناب کرد و پرونده های متعدد حقوقی برای جلوگیری از چاپ و انتشار نامه های خصوصی اش را به جریان انداخت.

در سال 1953 آقای سالینجر به کورنیش همپشایر ، به کلبه ای بالای تپه ، با چشم اندازی به رودخانه کانک تیکات و با حفاظتی حسادت بر انگیز از خلوت خویش پناه برد. در سال 1974، در یکی از آخرین مصاحبه های تلفنی با نیویورک تایمز گفت:« آرامش حیرت آوری در چاپ نکردن وجود دارد. چاپ کارهایم حمله وحشتناکی به به حریم من است. من دوست دارم بنویسم ، من عاشق نوشتنم . اما فقط برای خودم و لذت بردن می نویسم.»


زهره سمیعی – گروه ادبیات تبیان