تبیان، دستیار زندگی
بدنم یخ كرده است. دستانم می‌لرزند. نگاهم را به زیر می‌اندازمو با شرم می‌گویم: می‌توانم با شما ازدواج كنم؟
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جانباز اتاق 25

درباره شهید  شیمیایی احسان حمیدی

دوربین به دست وارد دفتر مجله می‌شوم، هنوز چند قدمی نرفته‌ام كه صدای  سردبیر را از پشت سرم می‌شنوم....

ـ خانم محسنی! امروز باید به یک آتلیه نقاشی بروید و با گزارشی برگردید.

یكباره غمی بزرگ در دلم جا می‌گیرد. باز هم یک گزارش كسالت بار دیگر، باید می‌رفتم، به خط ‌های كج و معوجی كه در تابلوهاست نگاه می‌كردم و گزارش تهیه می‌كردم.

ـ چرا ایستاده‌اید؟

بی اعتراض، نشانی را می‌گیرم و می روم

جانباز

به «آتلیه نقاشی حمیدی» كه می‌رسم، بی هیچ احساسی وارد آن می‌شوم. دیوارها را قابهای مختلف پركرده. سالن خلوت است و تنها چند نفر در حال تماشا كردن تابلوها هستند. گذرا نگاه می‌كنم، اما كم‌كم جذب می‌شوم؛ رنگ‌های ملایم، تصاویر زیبا، سایه روشن‌های بدیع. بی‌ آنكه به فكر تهیه گزارش باشم، چندین بار هر كدام را از نظر می‌گذرانم. كم‌كم به خود می‌آیم. كنجكاو می‌شوم.

ـ ببخشید، شما می‌دانید نقاش این تابلوها كجاست؟

ـ متاسفانه دیروز حالش بد شد و به بیمارستان رفت.

ـ می‌توانم بپرسم كدام بیمارستان؟

ـ میلاد.

نمی‌توانم بر كنجكاوی‌ام غلبه كنم.

ـ می‌توانم اسم كوچك او را بپرسم؟

ـ احسان... «احسان حمیدی».

بیمارستان خلوت است. نزدیك ظهر است. به اطلاعات نزدیك می‌شوم.

ـ می‌شود بپرسم آقای احسان حمیدی در كدام بخش بستری است؟

ـ بخش بیماری‌های تنفسی

با عجله از پله‌ها بالا می‌روم. نمی‌دانم می‌توانم با او صحبت كنم یا نه.

كاش حالش خوب باشد! نزدیك بخش كه می‌رسم، قدم‌هایم را آهسته تر بر می‌دارم. به ایستگاه پرستاری كه می‌رسم، از یكی از پرستاران می‌پرسم:

ـ آقای حمیدی در كدام اتاق است؟

ـ الان وقت ملاقات نیست. بروید دو ساعت دیگر بیایید.

ـ اما من خبرنگار هستم.

ـ باشید؛ خونتان از بقیه رنگین‌تر نیست. وقت ملاقات دو ساعت دیگر است.

از بخش بیرون می‌روم و روی صندلی در سالن می‌نشینم. در ذهنم سئوالاتم را مرور می‌كنم. چندتایی از آنها را روی ورق می‌آورم. نواری در ضبط كوچكم می‌گذارم و آماده می‌شوم. زمان به كندی می‌گذرد.

بالاخره زمان ملاقات فرا می‌رسد. كم كم ملاقات كنندگان با دسته‌های گل و جعبه‌های شیرینی به سالن می‌آیند.

نزد همان پرستار می‌روم و می‌پرسم:

ـ آقای حمیدی در كدام اتاق است؟

ـ اتاق «25» فقط یادتان باشد، كم صحبت كنید!

به اتاق «25» می‌روم. در آنجا دو تخت است، با بیمارانی كه رویشان دراز كشیده‌اند. یكی از آنها مردی میانسال است، با چهر‌ه‌ای رنگ پریده كه لوله‌های اكسیژن در بینی دارد. چشمانش بسته است، اما زیر لب زمزمه می‌كند. روی تخت دیگر، مردی جوان است كه مجله‌ای در دست دارد؛ مجله‌ای كه روی آن تصویر چند فوتبالیست است. با خود می‌گویم:

ـ كسی كه آن تابلوهای زیبا را كشیده، حتماً همان جوان است.

به سویش می‌روم. سرحال‌تر از دیگری به نظر می‌رسد.  با دست تخت كناری را نشان می‌دهد. جا می‌خورم. به آن مرد نمی‌آید آن تابلوها را كشیده باشد. كمی تامل می‌كنم. او متوجه حضور من در اتاق نشده. نزدیك‌تر می‌روم.

چشمانش را باز كرده، نگاهم می‌كند.

ـ سلام! شما آقای حمیدی هستید؟

سرفه‌های مكرری می‌كند. به سختی می‌گوید:

ـ بله.

گذرا نگاه می‌كنم، اما كم‌كم جذب می‌شوم؛ رنگ‌های ملایم، تصاویر زیبا، سایه روشن‌های بدیع. بی‌ آنكه به فكر تهیه گزارش باشم، چندین بار هر كدام را از نظر می‌گذرانم. كم‌كم به خود می‌آیم.

چهره او با آن چه تصور می‌كردم، فرق زیادی دارد. سئوالاتم را فراموش كرده‌ام. ورقه سئوالاتم را از كیفم بیرون می‌آورم. بی هیچ عكس العملی مرا نگاه می‌كند.

ـ من خبرنگار هستم؛ برای تهیه گزارش آمده‌ام.

باز هم سرفه‌های مكرر. صدایش در میان سرفه‌ها به سختی به گوش می‌رسد:

ـ در چه موردی؟

ـ در مورد نقاشی‌هایتان. من امروز به آتلیه‌تان رفته بودم.

دیگر حتی صدای سرفه‌اش هم به گوش نمی‌رسد. صورتش كبود می‌شود. می‌ترسم. نباید او را به حرف می‌گرفتم. تقصیر من بود. با عجله به پرستار خبر می‌دهم. او هم می‌رود و با دكتر بر می‌گردد. هر دو سراسیمه وارد اتاق می‌شوند. از من می‌خواهند از اتاق بیرون بروم. به ناچار می‌پذیرم.

لحظاتی بعد دكتر از اتاق بیرون می‌آید. نگران به سوی او می‌روم.

ـ آقای دكتر! حال آقای حمیدی چطور است؟

ـ خوب است. نگران نباشید. فقط نباید بگذارید زیاد صحبت كند.

پرستار آرام زمزمه می‌كند:

اما ایشان ... فقط یك خبرنگارند.

آنها از من دور می‌شوند. نگاهی به درون اتاق می‌اندازم. دیگر صورتش كبود نیست. خوشحال می‌شوم و به قصد معذرت خواهی به اتاق برمی‌گردم. چشمانش باز است و به سقف خیره شده. آرام می‌گویم:

ـ معذرت می‌خواهم. نباید مزاحمتان می‌شدم.

لبخندی می‌زند. انگار با لبخندش تمام نگرانی‌ام پاك می‌شود. از اتاق خارج می‌شوم. صدای سرفه‌اش هنوز به گوش می‌رسد.

خانم پرستار! ببخشید... ممكن است این نامه را به آقای حمیدی بدهید؟

بعد از یك روز، بار دیگر به بیمارستان برگشته‌ام. با فریادی كه سردبیر كشید، فكری به ذهنم رسید؛ پاسخ‌ها را از او مكتوب خواهم گرفت.

ـ تنها كاری كه نكرده بودیم، نامه رسانی بود، كه آن را هم كردیم!  این جمله را پرستار با اخم می‌گوید و از من دور می‌شود.

دقایقی بعد بر می‌گردد. روی كاغذ با خط زیبایی نوشته شده است:

جانباز

«خانم خبرنگار! من حاضرم به سئوالات شما پاسخ بدهم».

با خوشحالی از پرستار تشكر می‌كنم. با اخم رو می‌گرداند.

ـ حالا اجازه می‌دهید بروم ببینمش؟

قبل از این كه به اتاقش بروم، دسته گلی می‌خرم. وارد كه می‌شوم، سلام می‌كنم. رنگ چهره‌اش پریده‌تر از قبل شده.

گلها را در گلدان جای می‌دهم و روی میز كنار دستش می‌گذارم. به سختی لبخند می‌زند. صدای خِس خِس نفس‌هایش آزارم می‌دهد.

می‌گویم: ـ زیاد مزاحم نمی‌شوم. سئوالاتم را آوردم، هر وقت حالتان بهتر بود، به آنها جواب بدهید.

باز هم لبخند می‌زند و چند سرفه پیاپی می‌كند. با دست اشاره می‌كند تا سئوالاتم را روی میز بگذارم. می‌گویم:

ـ فردا خوب است بیایم و جوابها را بگیرم؟

با سر جواب می‌دهد. در حال خارج شدن از اتاق هستم كه پرستار وارد شده، با عصبانیت می‌گوید: این گلها را چه كسی آورده؟ عجب آدم‌های بی ملاحظه‌‌ای پیدا می‌شوند!

با دلخوری می‌گویم:

ـ مگر گل چه عیبی دارد؟! همه برای عیادت از بیمار، گل می‌برند تا بیمار روحیه بگیرد.

با عصبانیت می‌گوید: نه برای بیماران تنفسی! گل برای آنها سم است!

دسته گل را از گلدان درآورده، به طرف در می‌رود.

ـ خانم پرستار! ایشان چه بیماری‌ای دارد؟

جواب نمی‌دهد. دوباره می‌پرسم. برمی‌گردد و با عصبانیت می‌گوید: «ـ شیمیایی است. می‌فهمی؟ شیمیایی! چند روز دیگر هم بیشتر زنده نیست».

به سرعت از من دور می‌شود. باورم نمی‌شود. نه مگر ممكن است؟ او انسان خوبی است؛ چرا باید این بلا سر او بیاید؟

لحظاتی به دیوار تكیه می‌دهم تا بر خودم مسلط شوم. او خیلی تنهاست. كسی دور و برش نیست تا برایش غصه بخورد.

باز به طرف پرستار می‌روم. مرا كه می‌بیند می‌گوید: حالا كه موضوع را فهمیدید، راحتش بگذارید.

می‌پرسم:

ـ او كسی را ندارد؟

ـ نخیر! به علت بیماری‌اش ازدواج نكرده. مادر و پدرش فوت كرده‌اند و خواهر و برادری هم ندارد.

یك مرتبه تكان می‌خورم. بغض گلویم را می‌گیرد. برای او چه كاری می‌توانم بكنم؟

بار دیگر به ملاقاتش آمده‌ام. این بار با دست خالی. ماسك اكسیژن روی صورتش است. چشمانش بسته است، اما دانه‌های تسبیحی كه در دست دارد، یكی یكی از زیر انگشتانش رد می‌شود. سلام می‌كنم، چشمانش را آرام باز می‌كند.

نگاهم با نگاهش گره می‌خورد. پاكت سئوالاتم بدون باز شدن سرجای دیروزش است. حتماً نتوانسته به آنها پاسخ دهد.

آرام می‌گویم:  نیامده‌ام جواب سئوالاتم را بگیرم.

نگرانی صورتش محو می‌شود. با چشمانش می‌خندد. مردد می‌مانم. آیا می‌توانم تصمیمی را كه گرفته‌ام، به او بگویم؟ به تختش نزدیك‌تر می‌شوم و ادامه می‌دهم:

ـ آمده‌ام... آمده‌ام سئوال دیگری بپرسم.

بدنم یخ كرده است. دستانم می‌لرزند. نگاهم را به زیر می‌اندازم و با شرم می‌گویم: می‌توانم با شما ازدواج كنم؟

چهره‌اش رنگ پریده‌تر می‌شود و تقلایش برای نفس كشیدن، بیشتر.

بی‌آن كه قدمی از او دور شوم، ادامه می‌دهم: ترحم نمی‌كنم! باور كنید. فكر می‌كنم شما بیشتر از اینها از زندگی سهم دارید؛ خیلی بیشتر. و من، قسمتی از سهم شما از زندگی‌ام، شما...

ـ وای آقای حمیدی!

آمده‌ام... آمده‌ام سئوال دیگری بپرسم.

بدنم یخ كرده است. دستانم می‌لرزند. نگاهم را به زیر می‌اندازم و با شرم می‌گویم: می‌توانم با شما ازدواج كنم؟

پرستار است كه فریاد می‌زند: چه به روزش آوردی؟!

سراسیمه به طرف منبع اكسیژن می‌رود و فشار آن را بیشتر می‌كند. رو به من می‌گوید:  خواهش می‌كنم راحتش بگذارید.

درحال خارج شدن می‌گویم: فردا می‌آیم تا جوابم را بدهید.

بغض راه نفس كشیدنم را گرفته است. آیا كارم درست بود؟ آیا صحیح بود كه او را در این موقعیت قرار دهم؟ او به كسی چون من، چه جوابی باید می‌داد؟

عقربه‌های ساعت به سختی حركت می‌كنند و من هر لحظه به درستی تصمیم بیشتر ایمان می‌آورم. زمان ملاقات رسیده است.بعد از بیست و چهار ساعت، باز به دیدنش آمده‌ام. نمی‌توانم پیش بینی كنم كه چه اتفاقی قرار است بیفتد. به اتاق وارد می‌شوم. نگاهم به تختش گره می‌خورد. خالی است! نگران می‌شوم نكند برایش اتفاقی افتاده باشد؟ سراسیمه به ایستگاه پرستاری می‌روم و می‌پرسم:  آقای حمیدی، بیمار اتاق «25» كجاست؟

ـ دیشب حالش بد شد. الان در CCU است.

نفسم بالا نمی‌آید. فكر می‌كنم دیگر او را از دست داده‌ام. نگران به طرف CCU می‌روم. از دریچه‌ای كوچك او را می‌بینم كه دستگاه‌های مختلفی به بدنش وصل است. به طرف پرستار بخش می‌روم و می‌پرسم: می‌توانم آقای حمیدی را ببینم؟

ـ از بستگان درجه یكش هستید؟

با بغض می‌گویم: نه. مگر نمی‌دانید كه بستگان درجه یك ندارد؟

می‌گوید: پس نمی‌توانید!

ـ خواهش می‌كنم اجازه دهید! فقط یك دقیقه. زود بیرون می‌آیم.

ـ نه خانم، نمی‌شود.

ناامید می‌شوم. یعنی امكان صحبت با او فراهم نمی‌شود؟ اما باید او را ببینم، هر طور كه شده. ضبط صوت كوچكم را از كیفم در می‌آورم. نوار را در آن جا می‌دهم. دكمه ضبط را فشار می‌دهم. حلقه‌های نوار به چرخش در می‌آید.

با صدای بغض آلودی می‌گویم:

ـ آقای حمیدی! قرار بود جوابم را بدهید. یعنی این قدر بد قول هستید؟ من بیرون اتاق منتظرم. حتی اگر شده، با علامت سر، جوابتان را به پرستار بگویید.

جانباز اتاق 25

باز به طرف پرستار می‌روم: ـ آقای حمیدی بی‌هوش است؟

ـ خیر.

ـ خواهش می‌كنم این ضبط را برایش ببرید و ببینید چه جوابی می‌دهد.

ـ این كارها یعنی چه؟

ـ خواهش می‌كنم.

پرستار ضبط را از من می‌گیرد و با اكراه دور می‌شود.ضربان قلبم زیاد می‌شود. خدا خدا می‌كنم تا جوابش مثبت باشد.

لحظاتی بعد پرستار از در خارج شده، به سویم می‌آید. دلم فرو می‌ریزد. یعنی او حامل چه جوابی است؟ می‌ترسم جوابش منفی باشد.

ـ چه شد؟

ـ سرش را به پایین تكان داد، فقط همین.

باورم نمی‌شود! یعنی جواب مثبت داده است؟ بی‌اختیار پرستار را  در آغوش می‌فشارم و به طرف اتاق می‌دوم. از پس دریچه كوچك، او را نگاه می‌كنم. نگاهش به طرف من است. مرا می‌بیند و لبخند می‌زند. دست تكان می‌دهم.

ما عقد خواهیم كرد. خدای من! همانجا، در بیمارستان، و دیگر هرگز و هرگز نمی‌گذارم تنها بماند.


نوشته؛ محبوبه وحیدپور

بخش هنر مردان خدا - سیفی