از آنهاست که نان را پشت در می مالند
یکی بود، یکی نبود. مردی بود که هم فقیر بود و هم خسیس. یک روز دید دیگر پول و پله ای ندارد. تصمیم گرفت با پسرش به شهر دیگری بروند و کار کنند.
او و پسرش به شهر دیگری رفتند و در آنجا کارگر شدند و به کار ساختمانی پرداختند.
پدر تصمیم گرفت که پول زیادی خرج نکند و دستمزش را پس انداز کند تا هنگام بازگشتن به شهر خودش، پول زیادی داشته باشد. به همین دلیل به پسرش گفت: «ما باید خیلی صرفه جویی کنیم. حتی در غذا خوردنمان!»
پسرش گفت: «این درست، اما اگر غذای درست و حسابی نخوریم که نمی توانیم کار بکنیم.»
پدرش گفت: «غذا می خوری، اما در خوردن غذا هم صرفه جویی می کنیم.»
پسرش گفت: «باشد، چلو، پلو نمی خوریم. اما نان و پنیر که می خوریم؟»
پدر گفت: «نان و پنیر؟... بله، نان و پنیر می خوریم.»
فردای آن روز، پدر مقداری پنیر خرید و توی شیشه ای گذاشت و درش را بست. یک نان بربری هم خرید. کارشان که تمام شد، با هم به خانه آمدند.
پدر، نان را وسط سفره گذاشت و گفت: «بسیم الله، بخور.»
پسر تکه ای نان برداشت. می خواست در شیشه ی پنیر را باز کند تا کمی پنیر روی نانش بگذارد که صدای پدرش بلند شد: «آهای پسر! چه می کنی؟»
پسرش گفت: «هیچی بابا! می بینی که، می خواهم نان و پنیر بخورم.»
پدرش گفت: «گفتم که، باید صرفه جویی کنیم. می بینی که نان سوار است و ما پیاده. اگر قرار باشد با هر تکه نان، یک تکه پنیر هم بخوری، پنیرمان همین امروز و فردا تمام می شود.»
پسرش گفت: «نان بی پنیر که خوردن ندارد. پس چه کنیم؟»
پدر گفت: «نگفتم نان بی پنیر بخور. گفتم صرفه جویی کن. نان را به شیشه ی پنیر بمال و بخور.»
پسر که نمی خواست پدرش را ناراحت کند، راضی شد.
از آن به بعد، آن دو صبح تا عصر کار می کردند. عصر که می شد، نانی می خریدند و به خانه می آمدند. بعد، نانشان را به شیشه ای که پنیر داشت می مالیدند و به خیال خودشان نان و پنیر می خوردند و می خوابیدند.
از قضا، یک روز جایی که با هم بتوانند کار کنند، پیدا نشد. پدر مجبور شد در جایی کار کند و پسرش در جای دیگری مشغول کار شد.
عصر که شد، پسر نانی خرید و به خانه برگشت. پدر، هنوز از سر کار نیامده بود. کلید خانه هم دست او بود. پسر مدتی کنار در خانه نشست تا پدرش از سر کار برگردد و با هم نان و پنیر بخورند. اما پدر برای اینکه پول بیشتری به دست بیاورد، اضافه کاری می کرد. پسر گرسنه بود شکمش قار و قور می کرد. نان داشت، اما شیشه ی پنیر توی خانه بود. فکری به خاطرش رسید. نان را تکه کرد به در خانه مالید و خورد.
پسر مشغول خوردن نان و پنیرش بود که پدر از راه رسید. او را دید و پرسید: «چی می کنی؟»
پسر جواب داد: «نان و پنیر می خورم. خیلی گرسنه ام بود.»
پدر عصانی شد و گفت: «یک شب نمی توانستی نان بدون پنیر بخوری؟ تو اصلاً به فکر صرفه جویی و پس انداز نیستی.» و پسر شرمنده شد و سرش را پایین انداخت! از آن به بعد، درباره ی آدم هایی که خیلی خسیس اند و حاضر نیستند حتی برای نیازهای اساسی زندگی پول خرج کنند، می گویند: «از آن هاست که نان را به پشت در می مالند.»
ضرب المثال_ مصطفی رحماندوست
گروه کودک و نوجوان سایت تبیان
مطالب مرتبط
شتر را خواستند نعل کنند، قورباغه هم پایش را بلند کرد