تبیان، دستیار زندگی
یکی بود، یکی نبود فروشنده ی دوره گردی بود که از این روستا به آن روستا می رفت تا جنسی بخرد و جنسی بفروشد. روزی دوره گرد به خانه ی مردی روستایی رسید.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

از آنهاست که نان را پشت در می مالند
از آن هاست که نان را پشت در می مالند

یکی بود، یکی نبود. مردی بود که هم فقیر بود و هم خسیس. یک روز دید دیگر پول و پله ای ندارد. تصمیم گرفت با پسرش به شهر دیگری بروند و کار کنند.

او و پسرش به شهر دیگری رفتند و در آنجا کارگر شدند و به کار ساختمانی پرداختند.

پدر تصمیم گرفت که پول زیادی خرج نکند و دستمزش را پس انداز کند تا هنگام بازگشتن به شهر خودش، پول زیادی داشته باشد. به همین دلیل به پسرش گفت: «ما باید خیلی صرفه جویی کنیم. حتی در غذا خوردنمان!»

پسرش گفت: «این درست، اما اگر غذای درست و حسابی نخوریم که نمی توانیم کار بکنیم.»

پدرش گفت: «غذا می خوری، اما در خوردن غذا هم صرفه جویی می کنیم.»

پسرش گفت: «باشد، چلو، پلو نمی خوریم. اما نان و پنیر که می خوریم؟»

پدر گفت: «نان و پنیر؟... بله، نان و پنیر می خوریم.»

فردای آن روز، پدر مقداری پنیر خرید و توی شیشه ای گذاشت و درش را بست. یک نان بربری هم خرید. کارشان که تمام شد، با هم به خانه آمدند.

پدر، نان را وسط سفره گذاشت و گفت: «بسیم الله، بخور.»

پسر تکه ای نان برداشت. می خواست در شیشه ی پنیر را باز کند تا کمی پنیر روی نانش بگذارد که صدای پدرش بلند شد: «آهای پسر! چه می کنی؟»

از آن هاست که نان را پشت در می مالند

پسرش گفت: «هیچی بابا! می بینی که، می خواهم نان و پنیر بخورم.»

پدرش گفت: «گفتم که، باید صرفه جویی کنیم. می بینی که نان سوار است و ما پیاده. اگر قرار باشد با هر تکه نان، یک تکه پنیر هم بخوری، پنیرمان همین امروز و فردا تمام می شود.»

پسرش گفت: «نان بی پنیر که خوردن ندارد. پس چه کنیم؟»

پدر گفت: «نگفتم نان بی پنیر بخور. گفتم صرفه جویی کن. نان را به شیشه ی پنیر بمال و بخور.»

پسر که نمی خواست پدرش را ناراحت کند، راضی شد.

از آن به بعد، آن دو صبح تا عصر کار می کردند. عصر که می شد، نانی می خریدند و به خانه می آمدند. بعد، نانشان را به شیشه ای که پنیر داشت می مالیدند و به خیال خودشان نان و پنیر می خوردند و می خوابیدند.

از قضا، یک روز جایی که با هم بتوانند کار کنند، پیدا نشد. پدر مجبور شد در جایی کار کند و پسرش در جای دیگری مشغول کار شد.

عصر که شد، پسر نانی خرید و به خانه برگشت. پدر، هنوز از سر کار نیامده بود. کلید خانه هم دست او بود. پسر مدتی کنار در خانه نشست تا پدرش از سر کار برگردد و با هم نان و پنیر بخورند. اما پدر برای اینکه پول بیشتری به دست بیاورد، اضافه کاری می کرد. پسر گرسنه بود شکمش قار و قور می کرد. نان داشت، اما شیشه ی پنیر توی خانه بود. فکری به خاطرش رسید. نان را تکه کرد به در خانه مالید و خورد.

پسر مشغول خوردن نان و پنیرش بود که پدر از راه رسید. او را دید و پرسید: «چی می کنی؟»

پسر جواب داد: «نان و پنیر می خورم. خیلی گرسنه ام بود.»

پدر عصانی شد و گفت: «یک شب نمی توانستی نان بدون پنیر بخوری؟ تو اصلاً به فکر صرفه جویی و پس انداز نیستی.» و پسر شرمنده شد و سرش را پایین انداخت! از آن به بعد، درباره ی آدم هایی که خیلی خسیس اند و حاضر نیستند حتی برای نیازهای اساسی زندگی پول خرج کنند، می گویند: «از آن هاست که نان را به پشت در می مالند

ضرب المثال_ مصطفی رحماندوست

گروه کودک و نوجوان سایت تبیان

مطالب مرتبط

شتر را خواستند نعل کنند، قورباغه هم پایش را بلند کرد

آدم گرسنه سنگ را هم می خورد

آدم گرسنه سنگ را هم می خورد

روغن ریخته را نذر امام زاده کرده

اگر تو کلاغی، من بچه کلاغم

آهسته که آسمان نداند

یک روز من، یک روز استاد

دم گربه نیم ذرع است

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.