لباسها به جای هیزم
چوپانی گوسفند چاق و چلهای داشت که در شهر معروف بود. یک روز پسرهای شیطان محل به چوپان گفتند: «سر گوسفندت را ببر و با آن کبابی درست کن تا ما میهمانت شویم.»
چوپان که دلش نمیآمد این کار را انجام بدهد، گفت: «این حیوان هنوز کاملاً چاق نشده.»
اما پسرها گفتند: «ای بابا! مگر نمیدانی که فردا آخرین روز دنیاست و گوسفندان دیگر چاق نمیشوند.»
چوپان که از دست آنها کلافه شده بود، گفت: «بسیار خوب؛ فردا ترتبیش را میدهم.
روز بعد چوپان با گوسفندش، به همراه پسرها به کنار رودخانه رفتند و تا بچهها در رودخانه سرگم بازی و شنا بودند، چوپان سرحیوان را برید و مشغول تهیه کباب شد.
وقت ناهار بچهها که از آب بیرون آمدند، لباسهایشان را ندیدند و جریان را از چوپان پرسیدند.
چوپان لبخندی زد و گفت: «برای آتشی که کباب روی آن درست شد، من از لباسهای شما استفاده کردم. چون فکر کردم امروز دنیا به پایان میرسد و شما دیگر نیازی به آنها ندارید.»
انبار تاریک
شبی زبل خان برای آوردن چیزی به انباری تاریک کنار خانهاش رفته بود، که انگشتر خود را در آنجا گم کرد. او فوراً هر چه
در دست داشت، رها کرد و بیرون آمد و در کوچه مشغول جستوجو شد. در همان وقت بود که یکی از دوستان زبل خان سر رسید و گفت: «سلام زبل خان! چه میکنی؟»
زبل خان گفت: «به دنبال انگشترم میگردم. آخر، از دستم افتاد و گم شد.»
دوستش گفت: «من هم کمک میکنم تا زودتر پیدا شود. فقط بگو که دقیقاً کجا از دستت افتاده؟»
زبل خان گفت: «توی انباری خانهام افتاده.»
دوستش با تعجب پرسید: «پس چرا در کوچه دنبال آن میگردی؟»
زبل خان گفت: «مرد حسابی! انباری تاریک است و چشم چشم را نمیبیند. من چطور آنجا دنبال انگشتر بگردم؟... اما اینجا روشن است و راحت میتوان به دنبال انگشتر گمشده گشت.»
پوست موز
یک روز خسیسی نیم کیلو موز خریده بود و بدون آنکه پوستشان را بکند، مشغول خوردن موزها شد. یکی از دوستانش که او را در این حال دیده بود، پرسید: «چرا پوست موز را نمیکنی؟»
خسیس با خنده گفت: «مرد حسابی!... من که میدانم در درون آن چه چیزی است؛ دیگر برای چه پوستش را بکنم و دور بیندازم.»