تبیان، دستیار زندگی
شمیشر کشیده است. اگر سر بردارم، سرم را بیندازد 1- شمشیر آورده اند که پادشاهی مجنون را حاضر کرد و گفت: تو را چه بوده است و افتاده است ؟خود را رسوا کردی و از خان و مان برآمدی و خراب و فنا گشتی؟ لیلی چه باشد و چه خوبی دارد؟ بی...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دو حکایت از مولانا


می ترسم عشق لیلی شمیشر کشیده است. اگر سر بردارم، سرم را بیندازد

1- شمشیر

آورده اند که پادشاهی مجنون را حاضر کرد و گفت: تو را چه بوده است و افتاده است ؟خود را رسوا کردی و از خان و مان برآمدی و خراب و فنا گشتی؟ لیلی چه باشد و چه خوبی دارد؟ بیا تو را خوبان و نغزان نمایم و فدای تو کنم و به تو بخشم" چون حاضر کردن مجنون را و خوبان در جلوه آمدند، مجنون سر فرو افکنده بود و پیش خود می نگریست.

پادشاه فرمود " آخر سر برگیر و نظر کن!"

گفت می ترسم عشق لیلی شمیشر کشیده است. اگر سر بردارم، سرم را بیندازد غرق عشق لیلی چنان گشته بود. آخر، دیگران را چشم بود و لب و بینی بود. آخر در وی چه دیده بود که به آن حال گشته بود؟

2- آینه

یوسف مصری را دوستی از سفر رسید. گفت" حجت من چه ارمغان آوردی؟ " گفت:" چیست که تو را نیست و به آن محتاجی بر جهت آن که از تو خوب تر هیچ نیست. آینه آورده ام تا هر لحظه روی خود را در وی مطالعه کنی؟ چیست که حق تعالی را نیست و او را بدان احتیاج است؟ پیش حق تعالی، دل روشنی می باید بردن تا در وی خود را ببیند.

مولانای بلخی