تبیان، دستیار زندگی
من داشتم صف اسرا را نگاه می کردم که دیدم یکی شان که کلاه عراقی دارد حرکات عجیبی می کند و خودش را لوس می کند. گفتم خیلی از اینها خوشمان می آید، ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شوخی در وسط میدان جنگ

گزارش یک تکاور نیروی دریایی از انجام عملیات فریب در نزدیکی آبادان

عملیات فتح المبین تازه تمام شده بود. من تهران بودم. فرمانده نیروی دریایی و معاونت عملیات نیرو من را دعوت کردند به قرارگاه جنوب بروم. آن موقع مدیر عملیات تفنگداران دریایی بودم. شهید صیاد گفت نباید به دشمن فرصت بازسازی داد. هدف بعدی ما بازپس گیری خرمشهر است و ما بعد از بحث های زیاد راهکار عبور از کارون را انتخاب کرده ایم. عبور از کارون مستلزم کمک نیروی دریایی هم بود.

نیروی دریایی

به تهران برنگشتم. یک ناوتیپ راه انداختیم. آن قدر انگیزه داشتیم که غیر از آن هایی که در خلیج فارس درگیر بودند، همه مقدورات و نفرات نیروی دریایی را پای کار آوردیم. یک معاون گذاشتم برای عملیات عبور از کارون و خودم رفتم جزیره آبادان. تأمین آبادان به عهده تفنگداران دریایی بود. یک گردان هم تشکیل دادیم از تفنگداران و پرسنل فنی نیروی دریایی که با نیروهای اصلی یگان های نزاجا همراه بودند.

دشمن در برابر آبادان یگان های جیش الشعبی اش را گذاشته بود که کیفیت رزمی نداشتند و به اصطلاح یک پرده پوششی تشکیل داده بودند. چون می گفتند اینجا خبری نیست. وظیفه ما این بود که منطقه را ناامن کنیم و چنان وانمود کنیم که دشمن قانع شود قرار است از اینجا که ما هستیم، عملیات انجام شود و موفق شدیم. عراق واحدهای با کیفیتی از نیروی زمینی اش را که در شمال جلوی نیروهای اصلی ما پدافند می کردند را پایین آورد و ما به هدفمان رسیدیم. البته ما که نمی توانستیم با نمایش این کار را بکنیم. دائم بچه های ما به خط عراقی ها نفوذ می کردند. چیزی که نداشتیم، چند تا تفنگ 106 داشتیم. اینها را بچه ها بدون ماشین و با دست دو، سه کیلومتر از این پستی و بلندی ها جا به جا می کردند و از جاهای مختلف به خط عراقی ها شلیک می کردند. یک روز صبح بود که بچه ها تفنگ 106 را آماده کرده بودند و من هم داشتم نگاه می کردم. یک کشتی را داخل خور استتار کرده بودند و فقط نوکش مشخص بود. به سمت آن شلیک کردند و اصابت کرد. انفجارهای وحشتناکی کرد و مشخص شد داخلش مهمات است. یک رادار سطحی عراق هم که شمال خلیج فارس را پوشش می داد منهدم کردیم که اهمیت زیادی داشت.

صبح سوم خرداد من و یک تعدادی از بچه ها با قایق از رودخانه گذشیتم. وقتی در خرمشهر پیاده شدم زانو زدم و خاک خرمشهر را بوسیدم. در اوج احساس بودم. نمی توانم حسم را به شما بگویم. مصیبت ها در این شهر کشیده بودیم. خون ها در این شهر داده بودیم. شروع به پاکسازی سنگرهای عراقی کردیم؛ سنگرهای پیچ در پیچ. چندین بار گلوله به کنارم خورد، اما چه کسی اهمیت می داد. خرمشهر را به دست آورده بودیم.

شیرازه دشمن از هم پاشیده بود. تا چشم کار می کرد اسیر بود. داخل سنگرهایشان پر مهمات کالیبر کوچک بود، اما ظاهراً سلاح های سنگین را برده بودند.

من داشتم صف اسرا را نگاه می کردم که دیدم یکی شان که کلاه عراقی دارد حرکات عجیبی می کند و خودش را لوس می کند. گفتم خیلی از اینها خوشمان می آید، ...

به نظرم آمد همه سنگرها پاک سازی شده باشند. داشتم با فرمانده بسیجی هایی که از مراغه آمده بودند، صحبت می کردم که یک دفعه از یک سنگر که دو، سه نفر داخل آن بودند به سمتمان تیراندازی شد. اگر پستی بلندی کنار رودخانه نبود، کشته شده بودیم. بچه ها را فرستادم خلع سلاح شان کردند و آوردند داخل اسرا. من داشتم صف اسرا را نگاه می کردم که دیدم یکی شان که کلاه عراقی دارد حرکات عجیبی می کند و خودش را لوس می کند. گفتم خیلی از اینها خوشمان می آید، این جوری هم می کند. تفنگ یکی را بچه ها را که به سمت این سنگر شلیک کرده بود، گرفتم و چسباندم به گردنش. داد زد سوختم، نکنید بابا، من ایرانی ام . نگو یکی از بچه های بسیجی خواسته بود سر به سر ما بگذارد. گفتم فکر نکردی شاید می کشتیمت؟ به هر حال به خیر گذشت.

شب سوم خرداد زنگ زدم به خانمم که خانه دایی اش بود. وقتی پرسید حالت خوب است گفتم از این بهتر نمی شود. خواستم خبر آزادی خرمشهر را بدهم که دیدم خودشان خبر دارند. خواستم با دایی خانمم صحبت کنم، گفتند شیرینی خریده و دارد در خیابان پخش می کند.


راوی : دریادار دوم داریوش ضرغامی

تنظیم :بخش هنر مردان خدا - سیفی