تبیان، دستیار زندگی
روزی بود، روزگاری بود. دو نفر با هم سر پیاز و پیازکاری دعوایشان شد. توی کتاب ها نوشته نشده که چه شد که آن ها با هم دعوا کردند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

هم چوب را خورد هم پیاز، هم پول داد
پیاز

روزی بود، روزگاری بود. دو نفر با هم سر پیاز و پیازکاری دعوایشان شد. توی کتاب ها نوشته نشده که چه شد که آن ها با هم دعوا کردند. اما ما فکر می کنیم که رهگذر خسیسی به مرد کشاورز زحتمکشی که مشغول کاشتن پیاز بود رسید و با طعنه گفت: « زیر این آفتاب داغ کار می کنی که چی؟ این همه زحمت می کشی که پیاز بکاری؟ آخر پیاز هم شد محصول؟ پیاز هم خودش را داخل میوه ها کرده به چه درد می خورد؟ آن هم با آن بوی بدش!»

پیاز کار ناراحت شد. هر چه درباره ی پیاز و فایده های آن حرف زد، به گوش مرد رهگذر نرفت. این چیزی می گفت و آن، چیز دیگری جواب می داد. خلاصه آن دو با هم دعوا کردند و کارشان بالا گرفت. رهگذران آن دو را از هم جدا کردند و نگذاشتند دعوا کنند. بعد هم برای اینکه کاملاً دعوا تمام شود، آن ها را پیش قاضی بردند.

قاضی، بعد از شنیدن حرف های دو طرف دعوا، با اطرافیانش مشورت کرد و حق را به پیاز کار داد و مرد رهگذر را محکوم کرد و گفت: «تو این مرد زحتمکش را اذیت کرده ای. حالا باید مقداری پول به مرد کشاورز بدهی تا او را راضی کنی.»

رهگذر خسیس حاضر نبود پول بدهد. قاضی گفت: «یا مقداری پول به کشاورز بده، با یک سبد پیاز را در یک نشست بخور تا بعد از این سر این جور چیزها دعوا راه نیندازی. اگر یکی از این دو کار را انجام ندهی، دستور می دهم که تو را چوب بزنند. انتخاب نوع مجازات با خود تو. پول می دهی یا پیاز می خوری یا می خواهی تو را چوب بزنند؟»

رهگذر کمی فکر کرد پول که حاضر نبود بدهد. چوب خوردن هم درد زیادی داشت. با اینکه از پیاز بدش می آمد، مجازات پیاز خوردن را پذیرفت.

یک سبد پیاز آوردند و جلو او گذاشتند. رهگذر اولین پیاز را خورد دومین پیاز را هم با این که حالش به هم می خورد، نوش جان کرد و خوردن پیاز را ادامه داد. هنوز پیازهای سبد نصف نشده بود. که واقعاً حال محکوم به هم خورد و دیگر نتوانست بخورد. از پیاز خوردن دست کشید و گفت: «چوبم بزنید. حاضرم چوب بخورم اما پیاز نخورم.»

قاضی دستور داد چوب و فلک را آماده کردند. پایش را به فلک بستند و دو نفر مشغول زدن چوب به کف پای او شدند. هنوز ده ضربه بیشتر نخورده بود که داد و فریادش بلند شد. درد می کشید و چوب می خورد. اما چوب خوردن را هم نتوانست تحمل کند و فریاد زد: «دست نگه دارید دست نگه دارید. پول می دهم. پول می دهم.» تنبیه کنندگان دست از کتک زدن او برداشتند. رهگذر خسیس مجبور شد مقداری پول به کشاورز بدهد و رضایت او را به دست آورد.

پیاز

اطرافیان به حال محکوم خندیدند و گفتند: «اگر خسیس نبود این جور نمی شد. پولی بابت جریمه می داد، اما حالا هم پیاز را خورد، هم چوب را خورد و هم پول داد.»

از آن روز به بعد، درباره ی کسی که زیادی طمع می کند، یا به خیال به دست آوردن سودهای دیگر، زبان های ظاهراً کوچک را می پذیرد اما عملاً به خواسته اش نمی رسد، می گویند هم پیاز را خورد، هم چوب را خورد و هم پول داد.

ضرب المثل_مصطفی رحماندوست

گروه کودک و نوجوان سایت تبیان

مطالب مرتبط

شتر را خواستند نعل کنند، قورباغه هم پایش را بلند کرد

آدم گرسنه سنگ را هم می خورد

رفت و آمد جبرئیل

هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید

روغن ریخته را نذر امام زاده کرده

اگر تو کلاغی، من بچه کلاغم

آهسته که آسمان نداند

یک روز من، یک روز استاد

دم گربه نیم ذرع است

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.