تبیان، دستیار زندگی
زن جوان با لبخندی گفت:خیلی از دیدن شما خوشحال هستم. نمی دانم اگر شما نبودید چه بلایی بر سر من و فرزندم می آمد. دلم می خواهد سوالی از شما بکنم ولی می ترسم ناراحت شوید.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پسر گمشده ی پیرزن
قلعه

در قسمت های گذشته خواندید پیرزنی به دلیل این كه از سال ها قبل چشم انتظار بازگشت فرزند گمشده اش بود، در قلعه ای به تنهایی زندگی می كرد. تا اینكه در یك روز سرد زنی جوان همراه فرزند كوچكش در حالی كه راه را گم كرده بود، به قلعه رفت.

زن جوان با لبخندی گفت:خیلی از دیدن شما خوشحال هستم. نمی دانم اگر شما نبودید چه بلایی بر سر من و فرزندم می آمد. دلم می خواهد سوالی از شما بکنم ولی می ترسم ناراحت شوید.

سفره صبحانه

پیرزن با مهربانی گفت: هر سوالی داری بپرس. اصلاً ناراحت نمی شوم.

زن جوان گفت:اسم پسرتان چه بود؟

پیرزن گفت:اسمش را گذاشته بودیم، مراد. چون با حضور او به مرادمان رسیده بودیم. زن جوان با خودش فکر کرد اسم شوهر من غلام است. درست است که سرنوشت آنها به هم شبیه است ولی اسم آنها یکی نیست.

آن شب زن جوان و نوزادش در قلعه خوابیدند. گریه های نوزاد کوچک زن جوان به قلعه خاموش پر سکوت شور و هیجان بخشیده بود.

هوا هنوز تاریک بود که پیرزن برای انجام کارها از اتاق خارج شد. زن جوان که نوزادش در خواب بود برای اینکه به پیرزن کمک کند در تنور نان پخت و چای درست کرد. پیرزن وقتی به اتاق کوچک خود بازگشت، سفره صبحانه را آماده دید. دو زن دور سفره نشسته بودند و چای می نوشیدند که صدای کوبیده شدن در قلعه به گوش رسید...

ادامه دارد....

منصوره رضایی

گروه کودک و نوجوان سایت تبیان

مطالب مرتبط

اولین خروس

گلک، بهارش کو؟

سارا و دانه ی برف

موجودی شبیه دایناسور کوچولو

بوی گل قرمزی

محاکمه بچه خرس کهکشانی

سنگر چوبی

باغ گردو

تدبیر موش

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.