میم مادر
سه داستانک از وحید شاکر
کودکی که هیچگاه تنها نشد
شاید آخرین تصویری که از کودکی در ذهنم مانده، به زمانی برمیگردد که هنوز مدرسه نمیرفتم. خوشحال بودم که به من اجازه داده شده که خودم به تنهایی از سویر مارکت محله خرید کنم. به خیابان که رسیدم با جمعیتی مواجه شدم که اطراف کامیونی که ظاهرا با کسی برخورد کرده بود، ایستاده بودند. عده ای هم گریه میکردند. من فقط یک لنگه کفش و یک50 تومانیِ مچاله شده وذرّه ای خونی که نقش زمین شده بود را دیدم. اما هیچگاه نگاهِ هراسانِ مادرم که سوی جمعیت میدوید را فراموش نمیکنم!
اردبیل – زمستان 88
میمِ مادر
پوک عمیقی به سیگارش زد و یک بار دیگه خودش را در آینهی شکستهی داخل اتاق ورانداز کرد. تمامِ تن و دستش پر بود از خالکوبی، بخصوص بازوی دست چپش که بزرگ نوشته شده بود: “سلطان غم مادر”. طاقتش سر آمده و ترس توام با لذتی تمام وجودش را تسخیر کرده بود. سرنگ را برداشت و به رگش فرو کرد، درست همانجایی که میمِ مادر افتاده بود!
تهران - بهار 89
جنگل ساکتتر از همیشه بود
جنگل ساکتتر از همیشه بود. مرد تفنگ را روی تن آهو نشانه رفت، هراس عجیبی در چشمانش حس میشد. نفس عمیقی کشید و شلیک کرد. لبخندی از روی رضایت زد و با شوق از لا به لای درخت های انبوه خودش را به شکار رساند، اما خبری نبود. مطمئنا یک بچه آهو نمیتوانست خرسِ گرسنه را سیر کند.
تهران - بهار 89
جواب سوال را در این جا بیابید.
تهیه و تنظیم برای تبیان : زهره سمیعی – بخش ادبیات