افسوس كه همیشه چیزی كم است
رمل پیدا بود، اما هیچ كس را ندیدیم، صدای پشت بی سیم می گفت كه آنها همان جایی هستند كه ما هستیم ، اما كسی پیدا نبود، پایین تر كه آمدیم تعداد گلوله ها بیشتر شد، دیده بودندمان، اما ما هیچ كس را نمی دیدیم، هیچ كدام از آن هجده نفر را ، فقط سایه هلیكوپتر خودمان روی آیینه رمل می لغزید وجلو می رفت. عقربه قرمز سنگین سر می خورد به پایین ، علی گفت: «خداكنه كم نیاریم» و من چشم هایم را از همان بالا چسباندم به زمین. هیچ كس نبود، علی گفت: «نكنه تو رمل …» گفتم :«نه اون طورها هم نیست… ـ برو پایین تر». و باز تعداد گلوله ها بیشتر شد. علی گفت : «خطر داره» گفتم: «بیشتر از این نرو» همان وقت یكی را دیدم با پای فرورفته در شن و هیكلی كه به این طرف و آن طرف لنگر می خورد، به سختی قدم برمی داشت و با هرقدم انگار بیشتر فرو می رفت ، ما را كه دید افتاد ، به علی گفتم:«بروپایین، یكی رو دیدم». علی گفت:« نمی شه نشست» گفتم: «هرچه قدر كه می شه برو پایین ». علی رفت پایین ، دوسه متری زمین ایستادیم ، معلق میان زمین و آسمان ، یكی از دبه ها را انداختم و بعد خودم هم پریدم . ساق هایم توی شن فرو رفت. باد پره ها شن ها را به هوا بلند می كرد، آن یكی از پا افتاده بود، دبه را برداشتم و با قدم های سنگین از میان شن ها بالای سرش رفتم ، صورتی دهاتی داشت، با سری از ته تراشیده و پوستی سوخته كه رد تیره موهای صورت رویش جا انداخته بود . لب هایش داغمه بسته بود و دورش سفیدی می زد. نزدیكش كه شدم ، دیدم انگارچیزی زمزمه می كند، شاید هم لب هایش بی دلیل می لرزید، در دبه را باز كردم و دهانه اش را روی لب های او گذاشتم، انگاربه صرافت نبود، روی لب هایش آب ریختم و گفتم: «بخور… آبه… بخور» آن وقت بود كه دهانش را باز كرد و آب به گلویش سرازیر شد. كمی بعد دبه را از دهانش برداشتم و بقیه آب را روی سروصورتش ریختم، چشم هایش را به زحمت باز كرد ، اما عوض من خیره به جایی شده بود كه معلوم نبود كجاست، شاید به سینه آسمان نگاه می كرد، جایی كه تكه ابری هم نبود. شاید هم به خورشید كه تندتراز همیشه به سینه رمل می تابید. گفتم: «بقیه… بقیه كجان؟» انگار هیچ نمی شنید. دوگلوله نزدیكمان منفجر شد وموجی از شن های ریز را به سرو صورتمان پاشید، علی یكی دومتری بالا رفت ودوباره پایین آمد. كاش همان بالا می ماند. باد پره ها كلافه ام می كرد. باز پرسیدم :«بقیه كجان؟… بقیه بچه ها؟» نگاه خیره اش تكان نخورد و همچنان زیر لب زمزمه می كرد از جا بلند شدم، همه جا رمل بود ، شنهای ریز. تپه های لرزان و رد هرم گرما كه راه به بالا داشت دیگر هیچ چیز نبود. آخر دنیا. به بالا نگاه كردم ، به علی كه از پشت شیشه هلیكوپتر اشاره می كرد، باید زودتر برگردیم، یك گلوله دیگر منفجر شد، علی بازهم بالا رفت و پایین آمد، دستم را زیر بغل آن یكی انداختم ، وزنی نداشت ، انگار تن تن بچه ای باشد.راحت روی شانه ام جا گرفت، تنش بوی عطر و ترشی عرق می داد. سرش كه روی بازویم افتاد، گوش تیز كردم تا زمزمه اش را بفهمم، اما صدای پره ها هرصدایی را می خورد، از جا بلند شدم، دستهایش بی حال به دوطرف آویزان بود ، علی پایین آمد، یك گلوله دیگر منفجر شد، علی بالا رفت و دوباره پایین آمد ، باد پره ها شن ها را از زمین بلند می كرد و به همه جا می پاشید. چشم هایم را بستم و سنگین با پاهایی كه درهرقدم تا بالای قوزك توی شن ها فرو می رفت به سمت هلیكوپتر دویدم، علی پایین تر آمد، چشم هایم را باز كردم. آن یكی را روی دست هایم بلند كردم و توی هلیكوپتر جا دادم، بعد خودم بالا پریدم ، آن یكی را كه جا به جا كردم علی اشاره كرد به عقربه كه داشت می رسید به ته، گفت: «می ترسم بیفتیم». گفتم: «بقیه چی؟» علی گفت: «كاری نمی شه كرد». چیزی نگفتم ، علی بلند شد و دور زد، من به دبه های پشت سر نگاه كردم و به آن یكی كه هنوز خیره به نقطه ای نامعلوم زمزمه می كرد، وقتی روبرگرداندم ، صدای ناآشنایی از پشت سرم بلند شد وبا لهجه ای كه معلوم نبود كجایی است گفت: «هفده تای دیگه هم هستن». من به علی نگاه كردم وعلی به من، بعدهردو به پایین، سینه رمل خالی بود و تنها سایه ما روی آن می لغزید، به علی گفتم:«بروپایین». گفت : «نمی شه»، گفتم :«فقط یه دقیقه» ، گفت:«می خوای چكار كنی» گفتم : «تنها كاری كه می تونم» و پایین رفتیم، دوسه متری زمین ایستادیم . من دبه ها را یكی یكی پایین انداختم و بعد خودم پریدم پایین ، پاهایم دوباره توی شن ها فرو رفت ، بیشتر از قبل. همان طور كه تن دبه ها، بلند شدم و دبه ها را سرپا كردم ، باد هلیكوپتر تن دبه ها را می لرزاند، به اطراف نگاه كردم ، بازهم رمل بود و شن بود و تپه های لرزان ، صدایی بیخ گلویم مانده بود، بندبند تنم تیرمی كشید وعرقی سرد و لزج ، همه جایم را پوشانده بود، دویدم ، روبه آخر دنیا، آن قدر كه از هلیكوپتر دور شدم ،آن قدر كه صدای پره ها صدایم را نبلعد، در سینه رمل ایستادم ، نرمه بادی داغ، پوستم را می سوزاند، دو دستم را دور دهانم حلقه كردم و با تمام توانم فریاد زدم: «آهای … این جا آب هست… آب، چهاربار درچهارجهت چرخیدم و فریاد زدم ، بغضی كه درگلویم مانده بود ، از چشمم بیرون زد، پاهایم در شن ها فرو می رفت و برگشتن برایم سخت می شد. به هلیكوپتر نگاه كردم و یك بار دیگر به دورترین نقطه ای كه می شد دید، بعد دویدم به طرف هلیكوپتر، از كنار دبه هایی كه درشن فرو می رفتند گذشتم. علی پایین آمد، سوار شدم ، چشم هایم به عقربه قرمز ا فتاد ، تشنه ام بود ، افسوس كه همیشه چیزی كم است.
حمیدرضا شاه آبادی