تبیان، دستیار زندگی
موحددانش فرمانده لشكر10سیدالشهداء پرنده اى در لبخندهایت گم شد «میان غربتى كه مثل غربت تو نیست نشسته ایم و صحبت از شهادت تو نیست» باز از «بازى دراز» حنجره اى سپید آورده اند. حنجره اى بارانى. حنجره اى كه بوى فرشته مى دهد و آه...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سوگواره اى در رثاى شهید علیرضا موحددانش فرمانده لشكر10سیدالشهداء


پرنده اى در لبخندهایت گم شد

«میان غربتى كه مثل غربت تو نیست

نشسته ایم و صحبت از شهادت تو نیست»

باز از «بازى دراز» حنجره اى سپید آورده اند. حنجره اى بارانى. حنجره اى كه بوى فرشته مى دهد و آه. حنجره اى كه از صخره هاى سخت مى آید و دست هایى كه از بال هاى سیمرغ بلندترند. مهربانم! دیرگاهى ست كه این سال هاى همسایه با ما مى آیند و مى روند اما از تو چیزى نمى سرایند. از نگاهت چیزى نمى گویند. سپیده دم هاى زلال راوى سجده هایت نمى شوند. آن سال هاى خورشیدى وقتى كه هر سپیده دم، با سرانگشتان ماه به نیایش مى نشستى، پرنده ها ردپاى باران را از چشم هاى تو مى خواندند. نگاه صریح تو را هنوز از جاده هاى بى برگشت مى توان شنید. هنوز در امتداد كرانه هاى روشن فرشته دل تو مثل نسیم هاى شب كویر مى وزد. آوازهاى تو اینجا مثل نیلوفران آبى، كبوتران خسته را سلام مى كنند. آه اى زلال سرشار! قاصدك ها در «حاج عمران» به دنبال خلوت هاى روشن تواند. كبوتران بى بال هواى دشت هاى نگاه تو را كرده اند. چرا به آنان چیزى نمى گویى؟ چرا سمت لبخندهاى سرخ، دریچه اى نمى گشایى؟ چرا نمى گویى از پرنده هایى كه در انتهاى گلویت شكفتند و نخل هایى كه در سال هاى سربى حادثه، بى شكوفه ماندند؟ نمى دانم كدام واژه هایت در خاكریزهاى عاشق فردا، آفتاب را بشارت خواهد داد؟

سنگ مزارت سینه سرخ مزار شقایق است و باران هاى شهیدى كه ابرها را جرأت صاعقه مى داد. فقط تو مى دانستى كدام قله پل خواهد شد بین تو و آن موج هاى آبى و دل عاشق تو تا خون هاى بى مرز ادامه خواهد داشت. صمیمیت تو گل سرخى است كه هر صبح معطر مى كند كوچه هاى كودكى ات را. دست هاى عاطفه تو، در سپیدترین بهار این حوالى هزار دریچه روشن گشوده اند اما نمى دانم چرا خورشید گم شده است. در سایه سار یاس هایى كه تو مى شناختى، رودى از آوازهاى غریب جاریست و وسعت هاى دور تا تو آمده اند و دلت را مثل سرودهاى گمشده مى جویند. تو یكدست خویش را به فرشته ها دادى و خود با یك بال تا خدا را بال زدى. همیشه زیر سایه دلتنگى ها، از دره عمیق فاصله مى گفتى. از سجده هاى مرسوم در خاك، از قنوت هاى آبى نمناك. مى خواستى رودى باشى خروشان و سركش تا عمیق ترین دریاها را شاعرانه بسرایى. به خاكریزها كه مى رسیدى، همیشه آفتابى مهربان در لبخندهایت مى درخشید. چشم كه مى گشودى دورترین جاده ها را به خویش مى خواندى. از سجده هایت بوى بهشت مى وزید و آسمان امتدادى مى شد سرشار از آواز ستاره ها!

آه اى مهربانم! صبحى آمد و لاله اى گذشت و حرف هاى تو را باد برد و تو دیگر در هواى پاك كوچه ها ما را سلام نمى كنى. تو دیگر در این حوالى سراغى از ما نمى گیرى! نمى آیى به صبحگاه دوكوهه! نمى آیى تا نگاه نخل ها! نمى آیى تا خاكریزهاى خاطره خیز! روزها همه عبورم روبه روى نفس هاى زلال توست و درخت ها مثل فرشته ها هوادار گلوى زخم هاى تواند. سال ها است كه دل تو در كرانه كرامت آرمیده است و صدایت آسمانى است كه پرنده ها به جست وجویش پیر شده اند. سبزى این خاك از تلألو چشم هاى توست كه در شب هاى «بازى دراز» غریبانه به باران مشغول بودند. صدایت در خاكریزها مانده است. دلتنگى هایت آنسوتر از كرانه هاى ماه مثل شقایق هاى سرخ مى رویند. نگاهى بیاغاز ببین آه هاى گمشده چگونه در دست هاى من تبخیر مى شوند. ببین چگونه شعرهایم بى تو تنهایند. ببین گل هاى اقاقى چگونه با ناز نوازش هاى تو سر بر آورده اند. اینجا به یاد تو، خورشید در آغوش جنگل به لبخند است. آه اى مهربانم! هیچ كس به اندوه تو پى نبرد. هیچ كس گمنامى ات را شعر نكرد. هیچ كس به مهربانى ات دل نداد. هیچ كس نگفت در بازى دراز بر تو و یارانت چه گذشت. كسى نمى گوید: در تپه هاى فكه چطور خونین بال پیكر آسمانى شهید پیچك را بدوش آوردى؟ كسى نمى گوید. چرا سرودهاى شفاف تو گمشده اند؟ تو كه رفتى مویه ها جبران و سرگردان در ابتداى طوفان مانده اند. صخره هاى بازى دراز در تلاطمى پنهان گام هایت را مى گریستند. شیارهاى فكه به شیوه شب، شعر شیون سر مى دادند و نخل ها در جاده هاى خون خمیدند. تو كه رفتى عطر آوازى دلنو از دربازى دراز وزیدن گرفت و پرنده اى در لبخندهایت گم شد.

***

اى عزیز! بیا دست ما را بگیر و ابرهاى فاصله را كنار بزن. بیا دست ما را بگیر و سمت خدا ببر. بیا هر غروب در دلتنگى هاى شعله ور دمى ما را باران باش. بگذار دست هامان موازى با دست هاى تو، از خدا بسرایند. اى خوب! روزهاى بد رنگ شكوفه اند. خورشید به مویه هاى مادرى ختم مى شود. درخت ها پیش چشمان فرشته ها مى بارند و خاك به سلاح هاى ساده اى سبز مى شود و سرزمین كوچك دل بارانى من هیچگاه تو را از یاد نخواهد در، حتى اگر اینجا تا كرانه هاى دور دیوار، دیوار فاصله بروید.

كدام مرد عشق را به دوش مى كشد

كه بعد از این كمى به استقامت تو نیست.

«بازى دراز یكى از مناطق عملیاتى در غرب كشور»

امیر حسین حسینی