تبیان، دستیار زندگی
یانوس ببین فرشته باید مث این انجیرا تا رسیدن صبوری كرد تقدیم به روح زلال شهید فرامرز جعفری و تمام كسانی كه از مرز نان خواهی گذشتند تا در قلمروی خداخواهی به محبوب بپیوندند و با درود به مادری كه همواره او را صدا می زند. به یكی ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

رنگ عمیق ترین نقطه اقیانوس

ببین فرشته باید مث این انجیرا تا رسیدن صبوری كرد


تقدیم به روح زلال شهید فرامرز جعفری و تمام كسانی كه از مرز نان خواهی گذشتند تا در قلمروی خداخواهی به محبوب بپیوندند و با درود به مادری كه همواره او را صدا می زند.

به یكی از پشتی های خانه پدری تكیه داده بودم. خو گرفته به حیرت بیدار شدن پیش از زنگ ساعت و همیشه رأس ساعت 5 (پنج) صبح با صدای برخورد بالهای پروانه ای با پنجره بسته.

چشم باز می كنم، می نشینم، نگاهم دلخواسته با نگاه او كه در قاب بزرگی روبرویم نشسته جریان پیدا می كند، در تصویری سیاه قلم از مرز فراموشی هر روزه می گذرم و در اعماق خاطرات روزهایی كه می شد با چیدن انجیرهای بنفش تك درخت حیاط فعلی خانه همراهی اش كرد و حرفهایی شنید كه از غم نان جان به در برده باشد. غوطه می خورم. دوست داشت انجیرها را در بشقابی بچیند و برای رفتگانی كه او را با قرآن مأنوس كرده بودند، خیرات كند، تا چیدن آخرین انجیر رسیده زمزمه وار چیزی می خواند: «ببین فرشته باید مث این انجیرا تا رسیدن صبوری كرد.» بالاخره یكی از آن روزها شرمندگی ندانستن رعشه خفیفی به صدایم انداخت این كه می خونی چیه داداش؟ صدایش را كمی بلند كرد: «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم» ما انسان را در بهترین صورت و نظام آفریدیم.

از آن روز به بعد هر وقت جایی كلمه «مقدس» را می خوانم یا می شنوم، خودم را زیر درخت انجیر كنار فرامرز پیدا می كنم، در پناه انجیرهای صبور كال و پخته با رنگهایی از سبز تا بنفش غرق بویی كه فقط با او به خانه می دوید. برای دیدن، شنیدن و بوییدنش طاقت بریده زیر سایه درخت انجیر به خدا پناه برده بودم، به خدایی كه فرامرز برای رسیدن به او بیست و دو ماه بود در خط مقدم خدمت می كرد. چهل روز بود كه خانه از بی خبری اش در انتظار می جوشید. آخرین بار زیر همین درخت گفته بودم: «داداش زود به زود بیا» ـ نگاهم كرده بود سبز و عمیق و: «بذار روحت از انتظار پخته و شیرین بشه.» با خنده گفته بودم: «مگه می خوام روحمو خیرات كنم؟» در سكوتی بار گرفته از رقص نرم و سنگین برگهای چتر درخت انجیر به هم خیره مانده بودیم.

ـ چرا خندت خشكید؟!

ـ داداش چشمات!

ـ چشمام چی؟!

ـ انگار رنگشون عوض شده!

ـ چه رنگی؟

همانطور زل زده لال شده بودم

ـ بگو، چه رنگی؟

از ته حلقم با نفسی كه به زور بالا می آمد، گفته بودم: «آبی». ـ خاموش سر به زیر انداخته بود، نمی دانم چه مدت گذشت. آنقدر بود كه وقتی زبان باز كرد از جا پریدم.

ـ فرشته! خداوند با نشونه ها حرفاشو به ما می زنه! هر كدوم از ما یه قطره ایم، او دریاس!

انجیر پخته ای از درخت جدا شد پیش پاش به زمین خورد.

ترسیده زدیم زیر خنده.

انجیر بنفش را برداشت به دستم داد.

هنوز چشمهایش آبی بود. پر از بغض و ترس معنای مه گرفته این نشانه ها، خنده ام برید، با صدایی از حلقوم كسی كه خودش را به سختی نگه داشته، گفتم:

«داداش بوی دلتنگی می دی، نرو، بمون!»

نجوا كرده بود ـ گریه كن، بذار از شادی رفتن من بارون بگیره، دلم بارون می خواد.

ـ آره دلتنگم، دلتنگ اون طرف.

سر بلند كرده بود تا از لابه لای برگها به آسمان كه حالا دیگر نزدیكتر شده بود، نگاه كند.

ـ به كسی كه رفتنیه، نگو بمون، بگو برو. نمی خوام مادر و آقاجون بیدار بشن.

ساكش را بسته بود، پیشانی ام را بوسید، آبی چشمهایش تیره شده بود. از زیر قرآن ردش كردم، كاسه آبی كه پشت سرش پاشیدم، شور شده بود. رفتنی داشت می رفت تا جایی كه می شد با چشم سر دنبالش رفتم. از آن موقع تا حالا با چشم دل به تماشایش می نشینم.

باید به خدای سپیده دم پناه می بردم تا بتوانم به خانه قدم بگذارم.

اعوذ برب الفلق...

پدرم كنار سجاده گشوده تسبیحی به دست گرفته بود، رنگ چشمهای فرامرز در آخرین لحظه وداع، آبی تیره ای كه در خیرگی خداخواهی به بنفش می زد.

مادرم از عمق خواب فریاد زد: «فرامرز، فرامرز»

از طلوع خورشید آن روز تا هنگام فرش پوش شدن خیابان جلوی خانه كه همسایگان را در فرسایش پایان آن انتظار با ما شریك می كرد، مادرم با خود زمزمه ای داشت كه از تكرارش رنگ می گرفت و رنگ می باخت.

كنارش روی خط تنم فروشكستم.

ـ این دفعه بچم خیلی خوشگل شده بود، عینه ملائكه.

آنقدر او را در خواب فریاد زد تا به دیدارش آمد، پرسیده بود: «مادر چشمام چه رنگیه؟»

ـ آبی تاریك رو به بنفش.

گفته بود: «رنگ عمیق ترین نقطه اقیانوس».

پریده بودم وسط كه مگه اقیانوس دیدی داداش؟

گفته بود: «آره توی خواب، شبی كه سپیده دمش رفتم اون طرف.»

ـ هنوز هم در خواب او را صدا می زنیم، یكی با فریاد، یكی با هق هق.

ـ هنوز هم در گرگ و میش یكی از روزهای بهار، آسمان در سكوتی پر شده با ناله درخت انجیر در جهان من و تمام كسانی كه چشمانش در حافظه روحشان حك شده، برق می زند. برقی كه رعدش بال بال زدن پروانه ای آن سوی پنجره بسته خانه است و بارانش اشكهای من در خیرگی به تصویری كه مثل دعا به سادگی عمیق و عمیقاً ساده است.

ـ فرامرز، فرامرز.

هر كسی معمای خود را فریاد می زند.

«ارتفاع 165»

تقدیم به سرهنگ جانباز

رفیع غفاری

شكارچی تانك

شب 21فروردین 1362 بود. عملیات والفجر یك آغاز شد. یگان عمل كننده هدفهای ازپیش تعیین شده رو تصرف كرده بود.آمار بالای شهید و مجروح توان رزمی یگان عمل كننده رو ضعیف كرده بود، یگان دیگری باید جایگزین می شد تا مواضع تصرف شده در اثر پاتك های دشمن حفظ بشه. پاتك های سنگین دشمن شروع شد. در اثر جهنم بپاشده رزمنده ها نمی توانستند سرشون رو از سنگر بیرون بیارن، آمبولانس ها كه جهت تخلیه مجروحین به جلو می رفتند با آتش سنگین دشمن منهدم می شدند. یك آمبولانس هم سالم نمی توانست حركت كنه.

از شعاع كمی كه روی شیشه آمبولانس تمیز بود و بقیه با گل استتار شده بود، جاده را براندازكردم. گلوله تانك كنارجاده نزدیك سمت چپ و عقب آمبولانس اصابت كرد. سرعتمو زیادكردم و یه مرتبه ایستادم. حدسم درست بود محاسبه دیده بان عراقی رو بهم زدم چند شلیك همزمان در فاصله چندمتری جلوی آمبولانس سرتاسر جاده خاكی رو زیر و رو كرد.

انگاری با بیل مكانیكی حفره ای تازه وازشده باشه. دوباره با شتاب حركت كردم. پشت سرم تلی از غبار و گرد و خاك تمام مسیر رو پوشوند. هنوز از دو به سه نكرده بودم كه خمپاره ای درست جای توقف قبلی ام رو به اندازه دو دهنه چاه گودكرد. صدمرتبه صلوات نذركردم وذكر سبحان الله گرفتم.تمام حواسم به جلو و تحركات مرموز دشمن بود. یه مرتبه جیپ موشك انداز خودی رو دیدم كه داره تلاش می كنه پنهان از دید دیده بان جابه جا بشه تا شاید تانك ها و زره پوشها در تیررس آتش اون قراربگیرن. تو دلم گفتم زدن یك تانك یعنی عقب نشینی دشمن چرا كه همیشه تجربه كرده بودیم وقتی یك تانك اونا را می زدیم فرار رو به قرار ترجیح می دادن و اكثر وقتا تانك ها رو هم جا می ذاشتن. فكركردم كمی با دیده بان عراقی قایم موشك بازی كنم بدنیست پابه ترمز شدم. دورگرفتم به حالت دورزدن بعد یه مرتبه با دنده كمك برخلاف دید دیده بان از جیپ موشك انداز خودی كه ازگردان 126 تیپ 55 هوابرد ارتش بود، آمبولانس رو زدم به تپه ماهورهای كناری جاده، مطمئن بودم دیده بان منو زیرنظر داره، آتش یك تانك از كنار طول آمبولانس سفیركشید وسبقت گرفت به تپه روبرویی اصابت كرد، تپه صاف شد و راه منو بازكرد.

به چپ، به راست، دور می زدم و گاهی اوقات از كارهای خودم خنده ام گرفته بود.

هرموقع درجهت دید جیپ موشك انداز قرارمی گرفتم وضعیت اونو ارزیابی می كردم. دیدم جیپ زیر یك تپه سنگرگرفت و خدمه وسایل روبه بالای تپه و قبل از نوك تپه رسوندند و همونجا موضع گرفتن، من احساس كردم مأموریتم فعلاً متوقف شده، دوباره به جاده برگشتم و به طرف خط راه افتادم تا شاید بتونم حتی شده یك زخمی رو منتقل كنم و به پشت خط بیارم. البته اگه سرنوشت آمبولانس های دیگه قسمت من نباشه.

جاده دوباره زیر آتش خمپاره و تانك قرارگرفت با مانورهای سرعت، كم، زیاد، توقف، چپ، راست و گاهی هم با سرعت سرسام آور درحد چپ شدن دنده عقب می رفتم و تو دلم می گفتم تمام گراهایی كه گرفتن نظمش بهم می خوره و تا بیان دوباره گرای جدید تنظیم كنند من چندقدمی به زخمی ها نزدیك تر شدم. حاضربودم جونم بدم ولی آمبولانس سالم برسه و تعدادی ازمجروحها رو به عقب بیاره حتی اگه با رانندگی یكی دیگه از رزمنده ها. حركت كردم با سرعت رو به جلو متوجه ارتفاع 165 شدم، خدمه موشك انداز با سه پایه و موشك بالای تپه رسیده بودند، نگاهمو ازشون دورنكردم تا شاید دیده بان فقط منو در تیررس بگیره، كمی به چپ كشیدم و ایستادم یه فكری به سرم زد كه پیاده بشم، بعد منصرف شدم، دوباره با سرعت حركت كردم. این دفعه از دو طرف آتش به سرم ریختن هم عقب و هم جلو ولی منو نزدن، به تپه نگاه كردم تیرانداز موشك رو جاگذاری كرد و گویی من كنارشم، صدازدم آتیش كن یالا! تانك ها اومدن، بجنب، یه مرتبه دیدم موشك رهاشد، دلم ریخت، دنده رو جاكردم نفیر الله اكبر بچه ها، خبر از اصابت موشك به تانك می داد، نمی دونم تو خواب بودم یا واقعیت، بالاخره موفق شده بودم دیده بان رو فریب بدم.

خواستم كلاجو ول كنم تا آمبولانس راه بیفته. پام به كلاج نمی رسید، كلاج دراختیارم نبود، سوز و دردعجیبی وجودمو گرفت، آتیش دشمن قطع شده بود و بچه ها رو می دیدم كه به تحرك افتاده بودن، موشك دوم و سوم هم صدای الله اكبر بچه ها رو بلندكرد.

به خودم گفتم این تنها آمبولانس سالمه برم كمك ولی بازهم كلاج رها نمی شد. گاز دادم، ماشین گاز نمی خورد. تو دنده خاموش شده بود. سرم گیج می رفت، دستم سست شده بود، خم شدم پای چپم از بالای زانو جداشده و كف ماشین افتاده، فریاد پیروزی بچه ها فضای منطقه رو تصرف كرد، یه مرتبه بی هوش شدم...

نویسنده :رضا مسیحا