چهار پنجره بسته
روزی زبل خان به همراه دوستانش در مجلس جشنی شرکت داشتند. آنها در اتاق بزرگ و زیبایی نشسته بودند. هر چهار طرف اتاق، یک پنجره رو به باغچههای پر از گل داشت.
حاضرین که خیلی تحت تاثیر منظره زیبای اتاق قرار گرفته بودند، هر یک در وصف این اتاق چیزی میگفتند.
اتفاقا یکی از آنها رو به زبل خان پرسید: «به عقید ه شما زندگی در این اتاق، در کدام فصل سال، دلچسبتر است؟»
زبل خان نگاهی به پنجرهها کرد و گفت: در شبهای سرد و برفی زمستان این اتاق واقعا معرکه است.»
همه با تعجب پرسیدند: «چرا؟»
زبل خان سری جنباند و جواب داد: «از آنجا که من در خانهام اتاقی دارم با یک پنجره، در شبهای سرد و طوفانی زمستان وقتی پنچره را میبندم، اتاق به قدری گرم میشود که مرا به یاد روزهای داغ تابستان میاندازد. شما عنایت داشته باشید که وقتی یک پنجره بسته اینقدر میتواند یک اتاق را گرم کند، چهار پنجره بسته چه گرمای دلانگیزی میتواند داشته باشد!»
چرا تمام نانها را نمیخوری
برای زبل خان کاری پیش آمده بود که مجبور شد از شهر خود به شهر دیگری سفر کند. دست بر قضا راهزنان در بین جاده راه را بر او بستند و تمام داراییاش را با خود بردند.
زبل خان هم ناچار به راه ادامه داد و خسته و گرسنه و بدون حتی داشتن دیناری به شهر مقصد رسید.
از جلوی دکان نانوایی رد میشد که بوی خوش نان تازه او را برجا میخکوب کرد. او مدتی به تماشای نانها ایستاد و از صاحب مغازه پرسید: «برادر! این دکان و همه نانها مال توست؟»
نانوا گفت: «بله.»
زبل خان دوباره مشغول تماشای دکان شد و باز سوال خود را تکرار کرد و جواب مثبت شنید. بالاخره با بیصبری گفت: «پس منتظر چی هستی، چرا تمام نانها را نمیخوری؟»
در آن نزدیکی پرندهای استراحت میکرد
روزی یکی از دوستان زبل خان او را در صحرا دید که با یک بیلچه سراسیمه و نگران مشغول کندن گودالهای متعددی است. مرد که خیلی کنجکاو شده بود، جلوتر رفت و نگاهی به آن چالهها انداخت و پرسید: «دوست من دنبال چیزی میگردی؟»
زبل خان جواب داد: «هفته گذشته که از این محل میگذشتم، مقداری پول داشتم. آن را از ترس راهزنان در نقطهای چال کردم؛ اما حالا نمیتوانم جای پولها را پیدا کنم.»
مرد پرسید: «آیا در محلی که پولها را مخفی کردی، علامتی نگذاشتی؟»
زبل خان گفت: «چرا اتفاقاً در همان نزدیکی پرندهای مشغول استراحت بود، ولی الآن نمیدانم کجا رفته است!»