امشب مرا میکشند
- پدر، امشب مرا میکشند!
پدر نگاهی از مهر به من انداخت. سرتا پایم را ورانداز کرد؛ انگار آخرین باری است که مرا میبیند. همه عاطفههای پدری در دو قطره اشک خلاصه شد و بر محاسن جو گندمیاش چکید. دلداریام داد و گفت: صبر کن پسرم، صبر کن!
این جمله چقدر سنگین به زبانش آمد. آیا پدر میدانست که من میتوانم صبر کنم یا نه؟ ساعتی از شب میگذشت. ستارهها یکی یکی بر پیشانی مخملی آسمان سوسو میزدند. فکر کردم در همین لحظه چهل دشنه در غلاف خفته است تا در تاریکی شب در زیر نور کم رنگ ماه از زیر جامهها بیرون آید و... . یکی از آنها بس بود تا قلبی را بشکافند یا رگ حیاتی را ببرد.
باز نگاهم به نگاه پدر بود. هیچوقت او را از نزدیک اینطور نگاه نکرده بودم. پلکی زد. حس کردم انگار میخواهد چیزی به من بگوید. شاید میخواست دلداریام دهد تا تلخی حادثه را در کامم شیرین کند. خودش هم باور کرده بود که من امشب رفتنی هستم.
- این راه را همه باید بروند؛ همه انسانها.
طوری از مرگ حرف میزد که انگار این راه را صدبار رفته است. باز هم نگاهم به نگاه پدر بود و چشم در چشمان اشکبارش دوخته بودم. بعضی وقتها، چشمها حرفهایی را میزنند و میفهمند که زبانها از گفتنش عاجزند. آیا پدر میدانست که من درباره مرگ امشبم چطور فکر میکنم؟ درباره دشنههایی که در این لحظه دارند سوهان میخورند چه احساسی دارم. باید این را به پدر میفهماندم، اما چطور؟ باخبر دادن از سختترین حادثه زندگیاش.
- پدر، امشب مرا میکشند!
این جمله را که گفتم و دلداری پدر را که شنیدم، حالا باید من به او دلداری میدادم تا داغ من کمر خمیدهاش را نشکند.
- پدر میگویی صبر کنم؟! میکنم. اینکه گفتم امشب مرا میکشند از سر ترس و بیتابی نبود؛ هرگز! برای یاری محمد حاضرم بمیرم.
حالا زمان یاری محمد فرا رسیده بود. این را هم خود میدانستم و هم پدر. باید به جای پسرعمو در بستر میخوابیدم تا مهاجمان دشنه به دست، به جای پسر عمو مرا ببینند.. . چه لذتی دارد برای من که جای پسرعمو بخوابم تا وقتی آن چهل نفر دشنه به دست میآیند، به جای او، مرا ببینند.
سرو صداهای وهمانگیز شب آغاز شد. گوش خواباندم. همهمهها نامنظم و درهم بود. گاه شنیده نمیشد و گاه با صدای نفسهایی درهم گره میخورد. همهمهها بیشتر شد. صداهای وهمانگیز نزدیکتر شد. کانون خطر، بستر پسرعمویم بود که حالا من در آن بودم و چشم در چشم ستارگان آسمان در انتظار سرنوشت به سر میبردم.
- آیا چشمان من شبی دیگر ستارگان مکه را خواهد دید؟
صدای پاها را در یک قدمی خود احساس کردم. برخاستم و در بستر نشستم. نگاهی به یکدیگر انداختند. سنگین لبخندشان در تاریکی شب احساس میشد. دستها را بردند تا دشنه بکشند.
بلند گفتم: چه میخواهید؟ آنگاه برخاستم.
صدایم را شناختند و سراپایم را ورانداز کردند. از خشم، فریاد نهفته خود را خالی کردند. محمد کجا است؟
و من خیلی آرام گفتم: مگر او را به من سپرده بودید که از من میخواهید؟
همان طور که فکر میکردم، مهاجمان دست از پا درازتر خانه را رها کردند، در حالی که دست روی دست میزدند میگفتند: گریخته است! گریخته است!
چند روز بعد در حالی که هیچکس زنده بودن مرا باور نمیکرد، خود را به پسر عمو رساندم. با چشمانی اشکبار مرا در آغوش فشرد و گفت: «علی، فرشته وحی درباره تو آیهای آورده است و من گوش جان به پیامبر سپردم که آرام آرام میخواند: « و من النّاس من یشری نفسه ابتغاء مرضات الله و الله رووف بالعباد؛ و بعضی از مردم برای خشنودی خداوند جانهای خود را میفروشند و خداوند به بندگان مهربان است».
مطالب مرتبط
جای پای حضرت ابراهیم(علیه السلام)