تبیان، دستیار زندگی
فراخوانی مسابقه ی كاریكاتور در سایت face book با موضوع محمد توجهم را جلب كرد . كشیدن زوایای درونی آدمها برایم جالب است .
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

من مسلمان نیستم ، اما ...

پیامبر

فراخوانی مسابقه ی كاریكاتور در سایت face book  با موضوع "محمد" توجهم را جلب كرد . كشیدن زوایای درونی آدمها برایم جالب است . جالب تر آنكه به بهانه ی آزادی بیان باشد . مجالی بدون سنت های دست و پاگیر و متعصب .تصمیم گرفتم در مسابقه شركت كنم . كاریكاتور را می شناختم ، ولی "محمد" را نمی شناختم . تصویر موهومی از تبلیغات مسلمانها و غیر مسلمانها در ذهنم نقش بست ، ولی با این اطلاعات ناقص نمی شد یك كار خوب ارائه داد . باید اول او را می شناختم .

به راه افتادم . هوا طوفانی بود . پراز گرد و غبار . نیم متر جلوتر از خودم را به زور می دیدم . تصمیم گرفتم سوار تاكسی شوم . به راننده گفتم : "محمد" . یك عبارت عربی گفت و به راه افتاد . راننده را نمی شناختم ولی انگار مسلمان بود . مسیر را به او سپردم و در صندلی عقب ماشین خوابیدم .

ناگهان با صدایی عجیب از خواب پریدم  . به صحرای بی آب و علفی رسیده بودیم . تاكسی بود ، ولی از راننده خبری نبود . به سمت صدا حركت كردم . وحشتناك بود . دختری سه ساله ، با موهای خرمایی بلند روی زمین دست و پا میزد و التماس میكرد . اما پدر بی توجه به ضجه های دخترك ، مشت مشت به رویش خاك می ریخت و زنده به گورش می كرد . دختر كه ناامید شد ، دستش را ازمیان خاك ها بیرون آورد و دست پدر را گرفت ، در چشم هایش نگاه كرد و گفت : باشه ، منو بكش ، فقط بگذار یك بار دیگر صورتت را ببوسم . دختر صورت پدر را بوسید . پدر اما سیاه تر از جهل زمانه اش بود . دوباره خاك ریخت و خاك ریخت . آن قدر كه از دختر و گریه هایش اثری نماند .

متاثر از این همه بی رحمی به راه افتادم . دختری را دیدم كه بر دوش پدر سوار بود . مرد زیبا و گندم گون ، دخترك را فاطمه صدا می زد . نازش می كرد ، موهایش را شانه می زد ، سینه اش را می بوسید ، در مقابل پایش می ایستاد ، مادر خطابش می كرد .

اسلام با این فتنه های توخالی زمین نمی خورد . اسلام دین فطرت است . اسلام دین آزادی است . از آن مهم تر،اسلام دین آزادگی است .

تعجب كردم . این همه مهربانی میان این همه سیاهی ؟

به راه افتادم . به كوچه پس كوچه های شهر رسیدم . كنار پنجره ی خانه ای كه جلویش خاكستر ریخته بود تكیه زدم . انگار در آن خانه كسی بیمار بود . به داخل نگاه كردم .همان مرد زیبای گندم گون به عیادت بیمار آمده بود . می گفت : "هر روز كه از این مسیر رد می شدم ، تو بر سرم خاكستر می ریختی، امروز كه نیامدی گفتم شاید اتفاق بدی برایت افتاده است . می بینم كه بیماری . برایت دعا می كنم كه شفا یابی ." بیمار شرمنده شد . گریست و گریست بعد ، این جملات را تكرار كرد : اشهد ان لااله الاالله ، اشهد ان محمد رسول الله .

"محمد" . این همان نام است . او كیست ؟ چرا  این بیمار بعد از این همه تاثر نام او را بر زبان آورد ؟ باید او را شناخت . به راه افتادم .

ازدواج پیامبر

به دروازه های شهر رسیدم . گرد و خاكی از دور نمایان بود .بعضی پیاده وبعضی سواربراسب  ، همگی مسلح و آماده به جنگ ، به سمت شهر می آمدند . همهمه ای برپا بود . یكی از میان جمع گفت : امروز روزفتح مكه ، روز قصاص است . دیگری فریاد زد : قریش از هیچ جنایتی در حق ما كوتاهی نكرده ، امروز روز انتقام است . دیگری با تكیه بر قدرتی كه داشت گفت : امروز روز پاره پاره کردن است ، امروز روز در هم شکستن حرمت است. دیگری با حالتی حق به جانب گفت : امروز روز اجرای عدالت است .

در میان اینها ، مرد زیبای گندم گون ،مثل خورشید می درخشید . انگار حرف اینها را قبول داشت . انگار سینه اش می سوخت از آن همه ظلمی كه دیده بود ، اما صبور و باوقار ، باگذشت و مثل همیشه مهربان گفت :" امروز روز قصاص نیست ،هرچند دادگاه عدالت به ما رای می دهد ، اما امروز روز دیگری است ". مرد زیبای گندم گون در مقابل تعجب حاضرین گفت:" امروز روز رحمت است "

سپاه وارد شهر شد . مرد مهربان ، پرچمی را بالا گرفت وگفت : " هركه به زیر این پرچم آید در امان است ، از بهترین تا ظالمترین . همه آزادند . هیچ كس را به اسارت نگیرید . امروز روز رافت و بخشش است . حتی درختی نباید قطع نشود ،هیچ خونی ریخته نشود ، مكه حرم امن الهی است . آنانكه كه در خانه های خود هستند در امانند ، آنانكه در خانه ی ابوسفیانند در امانند ، از قاتل عموی خویش نیز می گذرم ولی به او بگوئید  دیگر جلوی دیدگانم نباشد.

برایم عجیب بود . چگونه ممكن است مردی اینگونه بر احساسات درون خویش لجام زند و از كسی بگذرد که حتی دیدارش او را آزار می‌دهد ؟ این مرد كیست كه اینگونه باگذشت و مهربان از قدرتی كه دارد استفاده نمی كند ؟ این مرد كیست كه قانون و دین،حق انتقام را به او می دهد ، ولی می گذرد و آزاد می كند ؟

به راه افتادم. در كوچه ای كه عطر یاس فضایش را پركرده بود ، مرد زیبای گندم گون را میبینم .سراسر وجودم لبریز از شعف می شود . اول او سلام می كند ، با تبسمی كه همیشه بر لب دارد . با مهربانی می گوید : من "محمد" هستم . آخرین پیامبر خدا. همان كه مردم آخرالزمان قصد آزار دلش را دارند . اما غصه نخور !  اسلام با این فتنه های توخالی زمین نمی خورد . اسلام دین فطرت است . اسلام دین آزادی است . از آن مهم تر،اسلام دین آزادگی است . دست پرمهرش را بر سرم كشید و گفت : فرزندم ! تو نیز اگر مسلمان نیستی ، سعی كن آزاده باشی ... برایم حرف زد . از پنجره ، از كبوتر ، از پرواز .برایم یك دنیا ترانه ی محبت خواند  و... رفت . به خاك افتادم . رد پایش را بوسیدم  . بوی گل محمدی می داد .

به راه افتادم . رسیدم به همان جایی كه راننده رهایم كرده بود . سوار تاكسی شدم . از فرط خستگی خوابم برد . با زمزمه ی راننده بلند شدم . حالا معنی كلماتش را می فهمیدم . صلوات می فرستاد . بر محمد(ص) و آل محمد(ص) .

به خانه رسیدم . پشت میز تحریرم نشستم . قلم به دست گرفتم ، تا آنچه فهمیده بودم را به تصویر بكشم . هرچه كردم نتوانستم . هرچه بود رحمت بود و مهربانی . هرچه بود گذشت بود و پاكی . تنها نور بود و نور . نوری مقدس و دوست داشتنی .

ازبرگزاركنندگان مسابقه ی كاریكاتور متنفر شدم . از این همه جهل و سیاهی متنفر شدم .از این همه ادعای پوچ آزادی بیان و دموكراسی دروغین متنفر شدم .

"گروه خانواده و زندگی تبیان -نویسنده : سرور حاجی سعید 

تنظیم :نداداودی