تبیان، دستیار زندگی
روزهایی كه در باران شادی و طراوت، شكوفه‌های معرفت را از خرمن علوم دین، زینت‌بخش آستان جان می‌ساخت. او درحوزه علمیه، گرم درس و بحث بود؛ اما اضطراب مردم شهر كه از هجوم زیاده‌خواهان در هراس بودند، امانش را بریده بود.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

روحانی شهید رضا هوشمند دلير

روحانی شهید رضا هوشمند دلیر

زندگی نامه

خاطره ای از شهید

وصیت نامه شهید  

زندگی نامه

روحاني شهيد رضا هوشمنددلير، فرزند محمد، غنچه‌اي بود كه بهار وجودش در اول خرداد 1346 در شهر سبزوار شكفت. كانون گرم خانواده‌اي متدين ومهربان، زمينه‌ساز حضور او در جاده‌هاي سبز فردا شد. دوران تحصيل در مقطع ابتدايي را در دبستان «فردوسي» گذراند. پس از آن براي ادامه تحصيل در مقطع راهنمايي به مدرسه امير بيرجندي پاي نهاد و موفق شد تا سيكل در آنجا بخواند. شهيد هوشمنددلير پس از اين دوره نه چندان بلند تحصيل در علوم كلاسيك، رهسپار حوزه علميه گرديد. شهر مقدس قم يادآور روزهاي خوش حضور اوست.

او در نگار ضميرش ياد برادر شهيدش را چون داغ عشقي به همراه مي‌كشيد. او ديگر تاب ماندن نداشت؛ لباس دفاع پوشيد؛ كمر همت بست و عزم ميدان نبرد نمود. او رفت تا از حريم عفت و ناموسش در برابر بي‌عفتان دفاع كند.

روزهايي كه در باران شادي و طراوت، شكوفه‌هاي معرفت را از خرمن علوم دين، زينت‌بخش آستان جان مي‌ساخت. او درحوزه علميه، گرم درس و بحث بود؛ اما اضطراب مردم شهر كه از هجوم زياده‌خواهان در هراس بودند، امانش را بريده بود. او كبوتران پرواز را مي‌ديد كه هرروز دسته دسته از فراز ايوان قدس عشق، رهسپار وراي كرسي افلاك مي‌گردند.

در 21/12/1363 از ناحيه سر جراحت برداشت و مدتي همنشين سفره انتظار شد. اما با بهبود نسبي باز عزم جنگ نمود. او در عمليات‌هاي كربلاي پنج و ...حضور داشت و زماني را به عنوان مسئول تبليغات به فعاليت پرداخت. رضا هوشمنددلير، دليرانه بر اسب نفس سركش لگام «ايمان» زده بود و به جاذبه‌هاي فريبنده دنيا «نه» گفته بود. او در پي كليدهاي آسمان بود. او از كرسي خاك و دلفريبي‌هايش چشم پوشيده بود. 19 دي‌ماه 1365، آن گاه كه در شلمچه در خون سرخ خويش غلتيد، دانست كه تا پرواز راهي نمانده است. «روحش شاد و راهش پررهرو باد»

خاطره ای از شهید

امروز فرمانده لشكر آمد و گفت که به آن سوي دجله برويم. بچه‌ها با سرعت تيربارهاي دشمن را زدند و راه باز شد. حركت كرديم. از كنار جاده به حالت سكون در حركت بوديم كه تيربار دشمن متوقفمان كرد. من نفر دوم يا سوم بودم. نفر جلويي‌‌ام را زدند؛ نمي‌دانم تير خورد يا با تركش جراحت برداشت. بالاي سرش رفتم، حالش ناجور بود. امدادگر را صدا زدم. به فكر تيربار دشمن افتادم. چه كار بايد مي‌كردم؟. بچه‌ها همه زمين‌گير شده بودند. تير بار هم كه اصلا ديده نمي‌شد. ني‌زارها و بوته‌هاي علف، چون سدي مانع ديد مي‌شدند. با خودم گفتم: به سمتش يك موشك شليك مي‌كنم، اگر خورد فبها، اگر هم نخورد، شايد بترسد و مثل بقيه فرار كند. اين بود كه بلند شدم و به طرفش شليك كردم. قدم عقب گذاشتم تا از سعيد يك موشك بگيرم كه ديگر چيزي نفهميدم. چشم كه باز كردم خودم را روي زمين ديدم. افتاده بودم واحساس مي‌كردم روحم از بدنم خارج شده. بدنم را روي زمين مانند لباس بدون تن، وارفته ديدم. گوش‌هايم صدا مي‌داد. دست و پايم اصلا حركت نداشت. نمي‌توانستم بدنم را حركت بدهم؛ فقط لب‌هايم بود كه تكان مي‌خورد. لذت عجيبي بود تا حالا چنين لذتي را نچشيده بودم؛ وصف ناشدني بود؛ گويي شهدي خورده بودم كه مزه‌اش در كامم باقي بود. فقط مي‌دانم در چند سال عمرم هرگز چنين چيز لذت‌بخشي نخورده بودم. خدا مي‌داند كه اين لذت چه بود! خيلي‌‌خيلي خوشحال بودم. به هيچ چيز و هيچ كس فكر نمي‌كردم. فقط فكرم اين بود كه شهادت نصيبم شده است. براي همين خيلي با زحمت و تقلاّ «اشهد» خود را گفتم. لب‌هايم را به سختي تكان مي‌دادم؛ ولي هر طور كه بود، شهادتين را گفتم. منتظر حضرت عزرائيل ماندم اما خبري نشد. با مشكل زياد اين دعا را خواندم و منتظر عزرائيل ماندم، در حالي كه خيلي خوشحال بودم؛ اما باز هم نيامد. سعي كردم انگشتانم را تكان دهم، انگشتانم كمي روح يافته بود و تكان مي‌خورد. كم‌كم دست و پاهايم جان گرفت. همه چيز سر جايش برگشته بود. گفتم ببينم چه اتفاقي افتاده. دستم را كه به سرم كشيدم، فهميدم كه از ناحيه سر، زخمي شده‌ام. واسفاه! آن لذت تمام شد و شهادت در كار نبود!.الآن كه دارم اين سطور را مي‌نويسم خيلي افسوس مي‌خورم؛ ولي خدا را به اوليا و مقربان درگاهش و به محمد-صلي‌الله‌ عليه‌وآله- و به علي و به فاطمه و حسن و حسين -عليهم‌السلام- و همه و همه قسم مي‌دهم كه شهادت را حتماً روزي بنده حقير گرداند. همه چيز گذشت و از بيمارستان بيرون آمدم وخوب‌خوب شدم. الآن كه دارم اينها را مي‌نويسم، سعيد كشميري شهيد شده. مهدي عبداللهي، رضا دستوريان محمد معادي‌خواه و... همه شهيد شده‌اند و من مانده‌ام تنهاي تنها ... خدايا! مي‌دانم لياقت شهادت را ندارم؛ ولي خودت لايقم كن... خدايا! زمين برايم تنگ شده، دلم گرفته، فقط يك چيزي مي‌خواهم «مرگ شرافتمندانه!» «اللهم عاملنا بفضلك و لا تعاملنا بعدلك»

وصیت نامه

ان‌شاءالله اگر به فيض عظيم شهادت نايل شدم، برايم يك سال نماز و دو ماه روزه بگيريد و اگر به برادران طلبه و دوستانم بگوييد كه به جا بياورند خيلي بهتر است هر مقدار كه در توان است. وسايل و كتاب‌هايم را تماماً با اجازه پدرم وقف مدرسه كنيد. در ضمن حدود 50 هزار تومان يا بيشتر در چند سال درس، از سهم مبارك امام استفاده كرده‌ام كه بسيار مايلم پدرم به دفتر امام برگرداند تا در راه اصلي خودش صرف شود و اگر در ايام تحصيل قصور و كوتاهي كرده‌ام، جبران شود و ذمه من هم تاحدودي بري شده باشد. برايم زياد دعا كنيد. شب اول قبر حتماً چند نفري برايم نماز وحشت بخوانند. شب‌هاي جمعه هر كس توانست، خصوصاً برادران طلبه‌ام، از دور يا نزديك، دو ركعت نماز برايم بخوانند. در آخراز همه حلاليت مي‌طلبم و اميدوارم كه مرا حلال كنيد.


منبع: سایت جلوه ایثار

تهیه و تنظیم: فریادرس گروه حوزه علمیه