این هم دستور پخت غذا، آن را امتحان کن
روزی زبل خان به قصایی رفت تا یک دست دل و جگر بخرد. مرد قصاب بعد از اینکه دل و جگر را به دست زبل خان داد، از
او پرسید: «ببینم زبل خان! این دل و جگر را چهطوری میخوری؟
زبل خان گفت: « آن را کباب میکنم.»
مرد قصاب گفت: «اگر بخواهی، یک روش تازه و خوب برای پخت جگر به تو میگویم. این بار با روش من آن را بپز و ببین چهطور میشود.»
زبل خان گفت: «ممنون، اما لطفاً آن را برایم بنویس؛ چون ممکن است، فراموشم شود.»
مرد قصاب دستور پختن غذا را روی کاغذی نوشت و آن را به دست زبل خان داد. زبل خان هم با قصاب خداحافظی کرد و بیرون آمد.
وقتی به خانه رسید، جگر را کنار حوض گذاشت تا بقیه وسایل را هم آماده کند، در این فاصله یک گربه شیطان جگر را به دندان گرفت و بالای درخت رفت.
زبل خان هم که از پس گرفتن جگر ناامید شده بود، با عصبانیت، کاغذی را که دستور پخت غذا روی آن نوشته شده بود، به طرف گربه انداخت و گفت: «بیا این هم دستور پخت غذا... امتحان کن ببین چهطور میشود!»
بیکسی و تنهایی زبل خان
روزی زبل خان در بیابانی میرفت که در اثر ضعف، سرش گیج رفت و چشمانش تار شد و آسمان دور سرش چرخید و
ناگهان بر زمین افتاد.
زبل خان با خودش فکر کرد که حتماً مرده است. چند ساعتی گذشت؛ ولی یک دفعه در دلش گفت: «پس چرا کسی به سراغ من نیامد تا جنازهام را ببرد؟ حتماً کسی از مردن من خبر ندارد. باید خودم این خبر را برای زنم ببرم!»
او به سرعت از جا بلند شد و خودش را به خانه رساند و رو به زنش گفت: «ای زن! شوهرت در صحرایی بیرون از شهر افتاد و مرد، و تو با خیال راحت در خانه نشستهای، زودتر به داد جنازهاش برس!»
زبل خان بعد از گفتن این خبر، دوان دوان خود را به محل مردنش رساند و دوباره بر زمین دراز کشید.
زن زبل خان که از شنیدن خبر مرگ شوهرش شوکه شده بود، در حالی که بر سر و صورت خود میزد، با داد و فریاد همسایهها را خبر کرد.
وقتی همسایهها جمع شدند، و دلیل گریه کردنش را پرسیدند، زن با ناراحتی گفت: «برای زبل خان ملّا دلم میسوزد که چهقدر بیکس و تنها بود؛ به حدی که مجبور شد خودش خبر مرگش را بیاورد!»
گروه کودک و نوجوان سایت تبیان
مطالب مرتبط