تبیان، دستیار زندگی
زبل خان ساعتی در خانه داشت که سال‏های سال از عمرش می‏گذشت. یک روز ناگهان عقربه‏های ساعت از حرکت ایستاد و دیگر کار نکرد. زبل خان که خیلی پکر شده بود، آن را پیش تعمیر کاری برد. مرد ساعت‏ساز وقتی در ساعت را باز کرد، یک ملخ مرده که در داخل
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تنها خدمه ساعت
تنها خدمه ساعت

زبل خان  ساعتی در خانه داشت که سال‏های سال از عمرش می‏گذشت. یک روز ناگهان عقربه‏های ساعت از حرکت ایستاد و دیگر کار نکرد.

زبل خان  که خیلی پکر شده بود، آن را پیش تعمیر کاری برد. مرد ساعت‏ساز وقتی در ساعت را باز کرد، یک ملخ مرده که در داخل ساعت حبس شده بود، پایین افتاد.

زبل خان  با تعجب سری تکان داد و گفت: «ای بابا... پس علت از کار افتادن ساعت، مرگ تنها خدمه‏اش، بوده است.»

اسب سواری در خارج از شهر

یک روز زبل خان و دوستانش تصمیم گرفتند برای اسب سواری، به خارج از شهر بروند. آنها هنوز خیلی از شهر دور

اسب سواری

نشده بودند که ناگهان اسب زبل خان  با دیدن یک مار، رم  کرد و پا به فرار گذاشت. زبل خان هم که به شدت به زمین خورده بود، از جا بلند شد و از دوستان خود تقاضای کمک کرد.

آنها برای گرفتن اسب زبل خان  به راه افتادند. زبل خان  با یک دوست خود همان‏جا منتظر شدند.

بعد از گذشت دقایقی، یک سوار رهگذر، به طور اتفاقی اسب سرگردان زبل خان  را پیدا می‏کند و آن را به نزد زبل خان  می‏آورد.

زبل خان  با خوشحالی از آن مرد تشکر می‏کند و سوار اسبش که حالا دیگر آرام شده است، می‏شود.

یکی- دو  ساعت بعد هم، آن چند نفر که برای پیدا کردن اسب رفته‏اند، برمی‏گردند.

زبل خان  وقتی آنها را می‏بیند، رو به دوست خود می‏گوید: «چهره آنها خیلی ناراحت و پریشان است، نکند زبانم لال اسب را پیدا نکرده باشند.»

صاحب الاغ مرده
صاحب الاغ

یک روز زبل خان و زنش راجع به مردن با هم صحبت می‏کردند.

زبل خان  به زنش گفت: «تو می‏دانی آدمی که می‏میرد، چه وضعی پیدا می‏کند؟»

زن فکری کرد و گفت: «آدم وقتی می‏میرد، بدنش سرد سرد می‏شود و دیگر توانایی انجام هیچ‏کاری را ندارد.»

از این گفت‏وگو روزها گذشت تا اینکه در یک روز خیلی سرد پاییز، زبل خان  برای آوردن هیزم به جنگل رفت.

او بعد از اینکه مقدار زیادی هیزم جمع کرد، احساس کرد دست و پایش سرد شده است. چون به یاد حرف‏های زنش افتاده بود، فکر کرد که حتماً زمان مرگش فرا رسیده؛ بنابراین فوراً روی زمین دراز کشید.

در همان وقت چند شغال گرسنه، به الاغ  زبل خان حمله کردند و در یک چشم برهم زدن، حیوان را تکه تکه کرده و سرگرم خوردنش شدند.زبل خان آرام سرش را بلند کرد و در دلش گفت: «ای شغال‏های نانجیب! شانس آورده‏اید صاجب الاغ مرده؛ و گرنه روزگارتان سیاه بود!»

گروه کودک و نوجوان سایت تبیان

مطالب مرتبط

دیدی بالاخره گول خوردی!!!

نگران نباش برایت دعا می‏کنم

انتقام گرفتن هیزم‏ها از زبل خان

ماجراهای زبل خان(طنز)

نقشه گنج

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.