دوچرخه
یادت میآید آن دوچرخه
آن کوچههای تنگ و خاکی
آن روزهایی که دلت بود
لبریز از آیینه، پاکی
یک روز افتادم و دستم
زخمی شد و گفتم چه دردی
انگار تو افتاده بودی
حتی به جایم گریه کردی
حالا شما آقای دکتر
در یک مطب مشغول کاری
من یک دوچرخه دارم، اما
تو زانتیای صفر داری
یک خانه دارم کوچک و تنگ
با بچههای قد و نیمقد
من همکلاسی تو بودم
آقای دکتر یادت آمد
چپچپ نگاهم کردی اما
انگار من هم یک مریضم
در چشم تو مثل غریبه
میگویم احسان عزیزم
من سالمم آقای دکتر
من دوستت هستم محمد
گفتی به من تب داری آقا
نسخه نوشتی با خط بد
این شعر را گفتم که شاید
روزی شدی دکتر بخوانی
من توی ذهنت زنده باشم
تو توی قلب من بمانی
علی باباجانی
گروه کودک و نوجوان سایت تبیان