تبیان، دستیار زندگی
روزی بود و روزگاری. مرد دانا و با خدایی بود به نام «لقمان».دانش این مرد به قدری زیاد بود كه به او «لقمان حكیم» می گفتند. یك روز لقمان با پسرش قدم می زد كه ظهر شد . پسرش به او گفت: «پدر! ظهر شده است. نمی خواهید برگردیم تا ناهارمان را بخوریم؟»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آدم گرسنه سنگ را هم می خورد

آدم گرسنه سنگ را هم می خورد

روزی بود و روزگاری. مرد دانا و با خدایی بود به نام «لقمان».دانش این مرد به قدری زیاد بود كه به او «لقمان حكیم» می گفتند.

یك روز لقمان با پسرش قدم می زد كه ظهر شد . پسرش به او گفت: «پدر! ظهر شده است. نمی خواهید برگردیم تا ناهارمان را بخوریم؟»

لقمان كمی فكر كرد و گفت:« حالا كه گرسنه نیستم. اما پسرم! اگر مطمئنی كه در خانه بهترین غذاها را برای ما تهیه كرده اند برویم و بخوریم.»

پسرش گفت: «نمی دانم برای ناهار چه داریم. اما این را می دانم كه مادر هر چه جلوی شما بگذارد می خورید و خدا را شكر می كنید. تا به حال به فكر این نبوده اید كه بهترین غذاها برای شما آماده شود.»

لقمان گفت:«پسرم! یادت باشد كه چیزی نخوری مگر این كه بهترین غذا باشد و جایی نخوابی مگر این كه راحت ترین بسترها باشد.»

پسر گفت:«ولی غذاهای معمولی را می توان خورد و جاهای عادی هم می شود خوابید.»

آن روز گذشت. چندی پس از آن، لقمان و پسرش به سفر رفتند. راه دور بود و هر دو پیاده می رفتند. هر دو خسته شده بودند. هر دو گرسنه بودند پسر لقمان از گرسنگی و خستگی بی تاب شده بود. به پدرش گفت: «كاش غذایی بود و می خوردیم. كاش جای مناسبی بود و می خوابیدیم.»

لقمان گفت:«متاسفانه غذایی همراه نداریم جز چند تكه نان خشك. بیا همین چند تكه نان خشك را بخوریم. بعد هم استراحتی بكنیم و به راهمان ادامه دهیم.» نشستند و نان های خشك را خوردند.و همان جا روی زمین دراز كشیدند و كمی خوابیدند و استراحت كردند.

وقتی از خواب بیدار شدند، پسر لقمان رو به پدرش كرد و گفت: «خدا را شكر، هم سیریم و هم خستگی از تنمان رفته است. چه خواب خوبی بود!چه غذای خوبی خوردیم!»

لقمان گفت:«بله همین طور است. گرسنگی را چه دیده ای؟ حالا هم سیریم و هم خسته نیستیم.»

آن ها دوباره بارهایشان را برداشتند و راه افتادند. كمی جلوتر رفتند، پسر لقمان یاد حرف های آن روز خودش و پدرش افتاد و گفت:«دیدید پدر؟! بهترین غذا را نخوردیم و در راحت ترین بستر ها هم نخوابیدیم، ما هم غذا برایمان خوشمزه بود و هم خوابیدن روی خاك ، خستگی را از تنمان در آورد.»

لقمان گفت: «ولی ما بهترین غذا را خوردیم و در مناسب ترین جا استراحت كردیم.» پسرش گفت: «چطور؟ مگر نان خشك بهترین غذاهاست؟ مگر روی خاك خوابیدن  بهترین بستر هاست؟»

لقمان گفت: «منظور من از آن حرف این بود كه تا گرسنه نشده ای غذا نخور. آن قدر گرسنه بمان كه یك تكه نان خشك هم برایت بهترین غذا باشد. آدم گرسنه سنگ را هم می خورد. همچنین آن قدر كار كن كه خسته شوی. چون در آن صورت، خاك و سنگلاخ هم برایت بستر راحت و آرامش بخشی است.»

از آن روز به بعد به هر كس كه بهانه جویی می كند و غذاهایی را كه جلو او می گذارند نمی خورد یا محبت و هدیه های دیگران را نمی پذیرد، می گویند: «گرسنه نیستی، و گرنه آدم گرسنه سنگ را هم می خورد

برگرفته از مثل ها و قصه هایشان _ مصطفی رحماندوست

گروه کودک و نوجوان سایت تبیان

مطالب مرتبط

بشنو و باور نکن

هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید

روغن ریخته را نذر امام زاده کرده

اگر تو کلاغی، من بچه کلاغم

آهسته که آسمان نداند

یک روز من، یک روز استاد

دم گربه نیم ذرع است

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.