تبیان، دستیار زندگی
زدند و  گفتند: من زنگ زدم كه خداحافظى آخر را با شما داشته باشم و صداى شما را براى آخرین بار بشنوم، البته دوست داشتم به شما در مكه ملحق شوم ، ولى نشد ، شما كه برگردید مرا نمى بینید. «دوشان تپه» همان جایى است كه هلیكوپتر حامل ه...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عباس منتظرم باش!

 درمکه بودم که عباس تلفن زدند و  گفتند: من زنگ زدم كه خداحافظى آخر را با شما داشته باشم و صداى شما را براى آخرین بار بشنوم، البته دوست داشتم به شما در مكه ملحق شوم ، ولى نشد ، شما كه برگردید مرا نمى بینید.


«دوشان تپه» همان جایى است كه هلیكوپتر حامل همسر شهید بابایى به زمین نشست، او كه سفر حج را نیمه تمام رها كرده بود، از هلى كوپتر پیاده شد، باورش برایش خیلى سخت بود، خودش را به كوچه على چپ زد، نمى خواست نگاه مستقیمش را تعقیب كند، اما انگاراین چشم هاى منتظر سالیان دور، اختیارش از دست اوخارج شده است، در امتداد نگاهش، دختر 11 ساله اش را دید كه با دسته گلى به استقبال مادر آمده است وجمعیتى كه پشت فرزندش ایستاده اند. دختر جلو مى آید، مادر توان حركت ندارد وانگار پاهایش را به زمین دوخته اند، دختر نزدیكتر مى شود، چشمانش سرخ شده، موهایش پریشان است، واى خداى من، لباس سیاه به تن دارد. پاهاى مادر مى لغزد و بدون اینكه از زمین جدا شود، او را به زمین مى كشد و دیگر هیچ نمى فهمد. ایام سالگرد شهادت عباس بابایى، سرلشگر خلبان آسمانهاى ایران اسلامى است،« دوشان تپه» هم محل خانه هاى سازمانى پرسنل همیشه سرافراز نیروى هوایى. در را مى زنم، همسر صبور ومقاوم شهیدبابایى منتظر است، رأس ساعت 5 ، نه یك دقیقه پایین ونه یك دقیقه بالا، بفرما مى زند.خانم حكمت، از شما مطالب زیادى تاكنون نقل شده است و همه آنها در مجموعه خاطرات چاپ شده و هم در قالب مصاحبه ها در نشریات، اما دوست دارم امروز از شما حرفهایى را بشنوم كه كمتر گفته شده باشد وشاید هم اقتضاى گذشت زمان باشد، پس اول بگویید كه تاریخ دقیق تولد خودتان وعباس كى بوده است؟

عباس كه پسر عمه ام بود 14 آذر 1329 به دنیا آمد و من هم اول خرداد 37در بیمارستان بوعلى قزوین به دنیا آمدم و آن موقع هر دو توى خیابان سعدى زندگى مى كردیم، در قزوین.

ارتباط شما با عباس چطورى بود؟

ما چون با هم فامیل بودیم، همیشه پیش هم بودیم و رفت وآمدها هم همیشگى وفامیلى بودند.از بچگى با هم بازى مى كردیم، با هم درس مى خواندیم وخیلى وقت ها سر یه سفره با هم وبا اهل خانواده مى نشستیم.

چطور شد كه عباس از شما خواستگارى كرد؟

من دانش آموز دوم دبیرستان بودم كه عباس از من خواستگارى كرد، از اینكه چطورى این اتفاق افتاد بگذریم، اما من واقعاً شوكه شده بودم.چرا كه به چیزى كه اصلاً فكر نمى كردم همین بود، من عباس را درست مثل برادر خودم مى دانستم وارتباطات ما هم تا آن موقع واقعاً برادرانه بود واصلاً چیزى به نام عشق و دوست داشتن در میان نبود. بنابراین وقتى به خواستگارى من آمدند، خیلى ناراحت شدم و اصلاً فكرش را هم نمى كردم كه بتوانم همه آنچه در ذهنم بود را نسبت به عباس كنار بگذارم.

درآن شرایط چه حالى داشتید؟

من قبلاً عباس را با نگاه پسرعمه و برادر، واقعاً دوست داشتم، واین دوست داشتن وعلاقه آنقدر زیاد بود كه اصلاً نمى خواستم باور كنم كه مى خواهد جایش را به زندگى زناشویى بدهد ویه جورایى احساس مى كردم كه با این كار ممكن است عباس را و آن عشق وعلاقه دوران كودكى و نوجوانى را از دست بدهم، اما در مجموع شرایطى مهیا شد كه بله را گفتم.

بعداز گفتن بله، براى اولین بار كه با عباس ملاقات كردى، چه احساسى داشتید؟

بعد از موافقت ازدواج ، عباس مثل همیشه در خانه را زد و واردشد، او را كه دیدم، براى یك لحظه احساس كردم تنفر زیادى به او دارم، چون كه جدا كردن این همه عشق وعلاقه فامیلى واتصال آن به یك زندگى زناشویى، برایم باور نكردنى بود، اما پس از گذشت این لحظات وقتى عاقلانه فكر كردم، دیدم بایستى به فكر زندگى و آینده بود.

بعد از اینكه ازدواج شما قطعى شد، اولین بار كه با هم نشستید و در مورد زندگى و آینده صحبت كردید، چه مطالبى را با هم مطرح كردید؟

آن روزها، من در دانشسراى گرمسار درس مى خواندم و محل خدمت عباس هم ، دزفول بود، یك روز به دیدار من به گرمسار آمد، عباس جوانى خوش تیپ، قد بلند، محجوب، خوش سیما و بسیار مهربان بود، اعتقادات مذهبى خوبى داشت و همیشه بر تلاوت قرآن، اقامه نماز اول وقت وتوجه به ائمه اطهار(ع) تأكید داشت ودر مورد اینكه اگر بچه دار شویم، چه رفتارى باید با آنها داشته باشیم، صحبت مى كرد.

جالب است كه خیلى هم مواظب حجاب من بود، چون مادرم به او سفارش كرده بود كه مواظب من باشد تا درمحیطى كه پرسنل و خانواده نیروهایى هست و من رفت و آمد دارم، تحت تأثیر آنها قرار نگیرم.

بارزترین ویژگى عباس چه بود؟

عباس، عاشق كمك به مردم ونیازمندان بود، آن هم در شرایط قبل از انقلاب كه كمتر كسى به این مسائل توجه داشت، یادم هست كه حدود 2 ماه از ازدواجمان گذشته بود كه عباس شروع كرد، در گوش من زمزمه كردن كه مال دنیا ارزشى ندارد و بایستى به فكر محرومان بود، لذا بعد از آماده سازى من نزد مادرم رفت واز او اجازه گرفت تاوسایل خانه را كه براى خودمان تهیه كرده بودیم به نیازمندان هدیه كند و همین كار را هم كرد، به طورى كه پس از آن ما صاحب یك زندگى كاملاً ساده و معمولى شدیم. البته خیلى از دوستانش نسبت به رفتار وكارهاى او انتقاد مى كردند و معتقد بودند كه بایستى دو روز دنیا را خوش گذراند، اما عباس همیشه سعى مى كرد با منطق وارائه سخنانى از ائمه اطهار(ع) آنها را متقاعد كند، به طورى كه حتى طاغوتى ترین افراد، حرف هاى ایشان را مى پذیرفتند و بر روى آنها تأثیرگذار بود.

خانم حكمت، دوران زندگى شما با شهید بابایى چند سال بود و طى این سالها چه مدت دركنار هم بودید؟

من 13 سال با عباس زندگى كردم، اما به جرأت عرض مى كنم كه 13 روز كامل كنار هم نبودیم و این هم به خاطر نوع فعالیت ها و كار عباس بود كه دائم مأموریت ودر حال پرواز بود، دقایقى را هم كه به منزل مى آمدند تا در كنار هم باشیم، تلفن ها، هووى من بودند ومرتب زنگ مى زدند.

این مدت 13 سال را چطور گذراندى؟

طول 13 سال زندگى ما، یك ساعت گذشت، چون ما واقعاً همدیگر را دوست داشتیم، آن هم عشق واقعى و خداپسندانه اى كه در قلب هر دوى ما موج مى زد. لذا بخاطر عشقى كه به او داشتم، واقعاً این 13 سال برایم آسان گذشت، بطورى كه وقتى بعد از چند روز، چند لحظه او را مى دیدم، نوع نگاه و برخوردش باعث مى شد كه خلأ آن چند روز برایم پر شود.

شما فكرنمى كنید، این دوست داشتن، مصداق «دورى و دوستى» باشد!

اصلاً، این مثل براى كسانى است كه عشق واقعى دربین آنها وجودنداشته باشد و نخواهند همدیگر را ببینند، ولى ما ازصمیم قلب همدیگر را دوست داشتیم وفكرمى كنم اگر صدسال هم زندگى ما طول مى كشید و دركنار هم بودیم، باز هم همان حالت ها و عشق اولین لحظه هاى دركنار هم بودن را داشتیم.

عباس، عشق را بین شما و خدا چگونه تقسیم مى كرد؟

او همیشه اول عاشق خدابود و این را بارها به من گفته بود و اینكه بعد ازخدا، شما را دوست دارم.

بعد از ازدواج با عباس، دراولین پروازى كه ایشان داشتند، شما چه احساسى داشتید؟

بعد از ازدواج ما، اولین پرواز ایشان زمانى بود كه ما در دزفول بودیم، وقتى هواپیماى ایشان بلندشد، قلبم فروریخت، اما سعى كردم با خواندن دعا، او را بدرقه كنم و گوش به زنگ باشم كه هواپیمایش برگردد.

شهیدبابایى، پروازهاى زیادى داشت و پروازها هم همیشه با خطر همراه بود. درطول زندگى با عباس چطور با پروازهاى ایشان كنارمى آمدید؟

منزل ما درست است كه داخل محوطه نیروهوایى بود، اما به دلیل اینكه هواپیماهاى زیادى از باند فرودگاه بلندمى شد من دقیق نمى توانستم متوجه شوم كه هواپیماى عباس كدام است اما همیشه وقتى هواپیماى ایشان از زمین كنده مى شد، قلب من هم همین حالت را داشت و متوجه مى شدم كه باید رد آن هواپیما را دنبال كنم تا در آسمان محوشود و جالب است كه هنگام برگشت هواپیمایش هم، به من الهام مى شد و همین حالت هم در نشستن هواپیما برایم تكرارمى شد. یادم مى آید كه یك روز ساعت پرواز و بازگشت عباس را وقتى به او گفتم خیلى تعجب كرد و ازمن خواست كه اینقدر نگران پروازهاى او نباشم، اما مگر مى شد؟

هیچ اتفاقى افتاده بود كه قلبتان، به شما دروغ بگوید؟

خیلى وقت ها چنین وضعیتى پیش آمده بود كه آن هم به خاطر استرس ها و نگرانى هایى بود كه در برخى موارد به وجود مى آمد، مثلاً صداى زنگ بى موقع منزل، تلفنهاى غیرمنتظره و یا صداى آمبولانس درمحوطه، همه اینها، اتفاقاتى بود كه وقتى مى افتاد، موجب نگرانى، استرس و مشكلات عصبى براى من و شاید هم همه خانمهایى كه وضعیت مرا داشتند، مى شد.

باتوجه به اینكه با یك خلبان ازدواج كرده بودید، هیچوقت شد كه احساس غرور به شما دست بدهد؟

من به یادندارم كه حتى كوچكترین غرورى از این بابت به من دست داده باشد، البته اوایل زندگى شاید، اما واقعاً همسر یك خلبان بودن سخت بود. چون همیشه رفتنشان با خودشان بود و برگشتشان با خدا. احساس اینكه با كسى زندگى مى كنى كه همواره با تكه آهنى در آسمان معلق است، واقعاً سخت است و باورش سخت تر، اگرچه ممكن است پروازها، براى ایشان لذت بخش بوده باشد، اما براى من هرگز.

شما بعد از ازدواج، خیلى زود صاحب فرزند شدید، درحالى كه درآن دوران، خانواده هاى هم تیپ شما، كمتر اعتقادى به بچه دارشدن و یا حداقل زودبچه دار شدن داشتند، نظر عباس دراین مورد چه بود؟

ایشان علاقه عجیبى به فرزندداشت و گاهى به شوخى مى گفت: ما باید به تعداد 14معصوم(ع) بچه داشته باشیم، ازطرفى هم اعتقادداشت كه باید زود صاحب فرزند بشویم تا بتوانیم حداكثر در سن 40سالگى و به بعد صاحب داماد و عروس باشیم و ازعمرمان استفاده كنیم كه همینطور هم شد و اگر عباس امروز بود مى توانست، عروس ها، داماد و نوه هایش را ببیند.

آخرین سفارش ایشان به شما چه بود؟

مى گفت، سعى كن هرطور كه مادرت رفتارمى كند، آنگونه باشى. به نمازاول وقت و قرآن خواندن خیلى تأكیدداشت، ازطرفى سلامتى را همیشه مدنظرداشت و مى گفت: اگر شما به بدنتان رسیدگى نكنید، نمى توانید دركارهایتان و حتى عبادت خدا موفق باشید.

خانم حكمت، شهیدبابایى خصوصیات اخلاقى و اعتقادى بارزى داشت كه به دفعات هم این خصوصیات اززبان افراد مختلف مطرح شده است. شما فكرمى كنید چنددرصد جامعه امروزى ما، چنین خصوصیاتى داشته باشند؟

من فكرمى كنم درجامعه امروزى ما، حتى 10 درصد هم چنین نگاهى به جامعه و اعتقادات دینى نداشته باشند و احساس من این است كه هرچه مى گذرد هم اعتقادات ضعیف تر مى شود.

به نظرشما، چه بایدكرد؟

فقط بایستى خدا كمك كند.

بابایى قبل از شهادت، با شما درمورد شهادت چه صحبتى كرده بود؟

حدود 6ماه قبل از شهادت عباس، با هم به منزل خواهرشان مى رفتیم. دربین راه و بى مقدمه به من گفت: راستى ملیحه، مواظب باش كه اگر دراین چندروز، براى من اتفاقى افتاد و خبرى آوردند، به تو شوك واردنشود. البته این براى اولین بار بود كه عباس چنین مطلبى را با من صریح مطرح مى كرد كه من فكرمى كنم ازهمان زمان او به شهادتش آگاه بود و مى خواست با این حرفها مرا آماده كند.

براى اولین بار، چطورشد كه احساس كردید، همسرتان شهیدخواهدشد؟

ماه قبل از شهادت عباس بود، یك روز با هم داخل ماشین درحركت بودیم، یك لحظه به من احساس عجیبى دست داد و یه جورایى از اینكه درخانواده ما كسى تا به حال شهیدنشده است، احساس شرمندگى كردم و بلافاصله این احساس را براى عباس به زبان آوردم و گفتم: عباس، چرا من، مثل سایر خانواده ها در شهادت ها سهیم و شریك نباشم؟

عباس كه گوشهایش را تیزكرده بود، گفت: خوب ادامه بده، بقیه اش را بگو و اینكه دیگر چه احساسى دارى؟ و این درحالى بود كه من اصلاً حالیم نبود كه چه مى گویم.

عباس یك لحظه فرمان را رهاكرد و دستانش را به سوى خدا بلندكرد و درحالى كه مى خندید، گفت: خدایا شكر و سپاسگزارم كه چنین حالتى را در قلب همسرم انداختى.عباس كه دعاكرد، قلبم ریخت و پیش خود گفتم: خدایا من چه گفتم و چرا این حرف را زدم، اما دیگر كار ازكارگذشته بود و یك لحظه احساس كردم كه عباس را ازدست داده ام.عباس هم روبه من گفت: خیالم راحت شد و دیگر احساس مى كنم كه تو مردشده اى و از این لحظه ?فرزندمان را به تو مى سپارم و هرچهارتایتان را به خدا. در طول دوران جنگ تحمیلى ، وقتى رزمندگان شهید مى شدند، این احساس را در خیلى از مادرها، همسران و فرزندان شهدا مى دیدم كه على رغم اینكه یه جورایى از شهادت عزیزانشان باخبر شده بودند، وحتى در بعضى مواقع با صراحت به آنها گفته بودند، اما ته دلشان نمى خواستند این واقعیت را قبول كنند وحتى براى چند لحظه هم كه شده مى خواستند با رؤیاهایشان زندگى كنند.

آیا چنین حالتى به شما هم دست داده بود؟

دقیقاً چنین اتفاقى هم براى من افتاد و آن هم زمانى بود كه مجبور شدم، 10 روز زودتر از پایان مراسم حج ، به ایران برگردم ، از هلى كوپتر پیاده شدم، خیلى ها به استقبالم آمده بودند، به دلم افتاده بودو برایم روشن و واضح بود كه عباس شهید شده است ، ولى اصلاً نمى خواستم باور كنم، اما سرانجام مجبور شدم كه با خود كنار آمده و تسلیم سرنوشت شوم.

وقتى با پیكر مطهر همسر شهیدتان مواجه شدید به او چه گفتید؟

گفتم: باشه عباس، مرا فرستادى خانه خدا، خودت رفتى پیش خدا ! عباس منتظرم باش!

بعدش چه كار كردید؟

دستم را روى سر ایشان كشیدم، سردى خاصى دستم را نوازش داد و هنوز هم كه هست این سردى را همیشه در دستم احساس مى كنم. بعداز آن، كفشهایم را از پا در آوردم و تا هشتمین روز شهادتش ، همه جا پابرهنه بودم.

بزرگترین دلخوشى شما در زندگى با عباس چه بود؟

تنها دلخوشى ام این بود كه در كنار هم باشیم و بزرگترین آن اینكه در مكه با هم باشیم، كه آن هم نشد!

بابایى، قبل از شهادت و زمانى كه شما در مكه معظمه حضور داشتید، با شما تماسى نداشتند؟

چرا، ایشان براى آخرین بار تلفنى از پایگاه نیروى هوایى با من در مكه تماس گرفتند.

آخرین حرفهاى ایشان چه بود؟

تلفنى گفتند: من زنگ زدم كه خداحافظى آخر را با شما داشته باشم و صداى شما را براى آخرین بار بشنوم، البته دوست داشتم به شما در مكه ملحق شوم ، ولى نشد ، شما كه برگردید مرا نمى بینید.

در همین لحظه تلفن از دستم افتاد و زدم به سرم و به زمین افتادم.

دوستان عباس كه در محل بودند، تلفن را برداشته و با او صحبت كردند.

من كه پس از چندلحظه به خود آمدم، دوباره گوشى را به من دادند، گوشى را گرفتم و به عباس گفتم: گوشى را برداشتم كه دوباره صدایت را بشنوم ونمى خواهم خداحافظى كنم.

بعداز آن عباس هرچه اصرار كرد كه با بچه ها واهل خانواده صحبت كنم، دیگر توانش را نداشتم.

خانم حكمت، تاكنون شده است كه بابایى بعداز شهادت به سراغ شما آمده باشد؟

من در طول این سالها ، همیشه قلباً او را مى بینم و دلخوشى وهمه زندگى ام هم همین است كه احساس مى كنم او هنوز هم در كنار من است وهر روز مى رود سر كار و برمى گردد، بعضى وقتها حتى صداى سرفه او را هم مى شنوم، گاهى هم صداى در زدنش را ، چون نوع در زدن عباس، نوع بخصوصى بود.

به نظر شما ، جامعه دین اش را به شهدا ادا كرده است؟

فكر مى كنم درمورد شهداى شاخصى مثل بابایى بله ، بطورى كه هنوز هم افراد ومسؤولین زیادى به سراغ ما مى آیند و از خانواده دلجویى مى كنند ، اما افراد وخانواده هاى گمنام زیادى هستند كه در خانه هایشان بسته است و كسى به سراغ آنهانمى رود، كاش من توانایى آن را داشتم كه به جاى حضور در مدرسه ، به سراغ این خانواده ها مى رفتم تا دینم را به این عزیزان ادا نمایم.

بعداز شهادت عباس، حضرت امام ومقام معظم رهبرى در مورد ایشان، با شما چه گفتند؟

در دیدارى كه بعداز شهادت عباس، با حضرت امام خمینى (س) داشتم ، ایشان ما را مورد دلجویى قرار داده وگفتند: بابایى جوان بسیار شایسته اى بودند و خوش به سعادتشان و خدا رحمت كند ایشان را.اما مقام معظم رهبرى هم یك روز به منزل ما تشریف آوردند كه واقعاً موجبات سرافرازى و دلگرمى ما را فراهم ساختند، ایشان هم ازعباس تعریف مى كردند وخاطرات خوبى با ایشان داشتند. از جمله فرمودند روزى كه در مسجد بمبگذارى شد وایشان مجروح شدند ، همراه باعباس بوده اند.

حدود 2 ساعت از گفت وگوى ما مى گذرد، دختر كوچولویى وارد اتاق مى شود ، پرسیدم ، تو كى هستى ، گفت: نوه شهید بابایى . مادربزرگش مى خندد و مى گوید: عباس علاقه زیادى به بچه ها داشت وهمیشه سربه سر آنها مى گذاشت، بارها اتفاق افتاده بود ، در طول زندگى مان در جاهاى مختلف دست به كارهاى عجیب وغریب مى زد و شكلك در مى آورد وحركتهاى مختلفى را از خود بروز مى داد كه بچه ها و اهل خانواده را بخنداند.

مى گفتم: عباس این حركتها زشت است كه انجام مى دهى، آخه تو معاون عملیاتى نیروى هوایى هستى واگر كسى ببیند چه مى گوید؟

مى گفت: عیب ندارد، مهم این است كه شما بخندید واین براى من لذت بخش است .

مطالب مرتبط

پرواز به سوی بهشت

شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی

منبع:روزنامه ایران