تبیان، دستیار زندگی
اجر هم از تو خبر ندارند نه شكوفه ها و نه بهار؛ هیچ چیز جز تو نخواهدتوانست جای خالی تو را پركند.بهار را اگر پارسال ازدست داده بوده ایم، امسال آراسته تر بازیافته ایم، گاهی پنجره های شكسته اتاق خلوت خود را بازمی گذارم بدان امی...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پرندگان مهاجر هم از تو خبر ندارند


نه شكوفه ها و نه بهار؛ هیچ چیز جز تو نخواهدتوانست جای خالی تو را پركند.بهار را اگر پارسال ازدست داده بوده ایم، امسال آراسته تر بازیافته ایم، گاهی پنجره های شكسته اتاق خلوت خود را بازمی گذارم بدان امید كه نسیم رهگذری شتابان بوی تو را بازآرد؛ یا برگرد و یا مرا نیز بخوان كه داشتن تو طراوتی روح افزا نثار آسمان بهشتی زندگی می كند.

گلدان سفالی كه گوشه اتاق پر از تنهایی من خالی مانده است یادگار دوران از خاك برآمده بربادرفته ای است كه چون ساز شكسته ای فضای حزن انگیز زندگی را بوی غربت بخشیده است.

دیرزمانی است نه شعری سروده ام و نه داستانی از آهوها و پرستوها خوانده ام، شب هنگام كه خواب بر چشمانم پیروز می شود در شهر خوابهای قشنگ خیالی، عاشقانه در جست وجوی تو هستم چنانكه لبهای سوخته از عطش، آب را؛ احساس می كنم در گوشه ای دور در این شهر رؤیایی در آن دوردستها مرا می پایی و خود را از من پنهان می كنی و دوست داری همینطور در تمام شب با دیدگان كاوشگر خویش بگردم و آنگاه كه صبح نزدیك، سرمی رسد چشم می گشایم به امید آنكه خلوت اتاق را شكسته باشی و یا پشت درچوبی این خانه سنگی، منتظر. اگر این چشم به راهی من نبود، دوست می داشتم هرآینه همان چشم برهم نهادن برای خواب شبانگاهی، آغاز پرواز بلند پرترانه من باشد.

سراغ تو را بارها از پرندگان مهاجر گرفته ام، گاه آواره بیابانها شده ام و یا كنار چشمه ها و رودهای پرخروش، نشسته و گریسته ام، خیال می كردم تو گمشده من هستی؛ آنگاه كه درماندم یافتم كه من گمشده تو هستم با اینكه مرا می بینی و صدای پای مرا می شنوی.

كاش پیراهنی از تو برجای می ماند و بوی بهشت را از آن می شنیدم ولی نه پیراهنی و نه ردپایی و نه آواز زیبایی، هیچ چیز به یادگار نگذاشتی، فقط دیدم كه شتابان رفتی و شنیدم كه دیگر هیچ خبری از تو نشنیدند و دریغ از فرصتی كه زخم پاهای پیاده تو را بوسه باران نكردم هنگامی كه به معراج بی بازگشت عشق می رفتی ای كاش می دانستم و یا به من بازگو می كردی كه دیگر برنمی گردی. شاید در دم قالب تهی می كردم و با جانم به دنبالت راه می افتادم. هرچند می دانستم كه به گردپاهای برهنه پرشتابت هم نمی رسیدم.

گاهگاهی اتاق خلوت به هم ریخته من، چون زندان تنگ و تاریك و بی پنجره با من سخن می گوید: نه هم صحبتی دارد و نه همنشینی، آری، گاهی پشت در این زندان، صدای پایی می آید، آرام آرام آرام تصورمی كنم كه این صدا، پیام رهایی من است و گاهی خیال آنكه شاید زندانی دیگری نیز می خواهد به من بپیوندد؛ می ترسم با این خیالها بگویند؛ «دیوانه»؛ دیوانه تلألؤ آفتاب سرزمین بیداری و نسیم پرجنب و جوشی كه بوی عشق را در بیكرانگی این سرزمین جاری كند.

گاهگاهی خواسته ام به كاروانیان عشق بپیوندم و در نشانی هایی كه احتمال نشان پای تو باشد، بنشینم و سجده كنم ولی با آئینه ای زنگ زده و غبارگرفته، نتوانستم زیبایی ها را ببینم، پرواز پرنده ها را، سیرنشدن ماهیها را از آب، بارش باران را، اشك یتیمان را، ناله پرسوز باد را، آه بیوه زنان را... و از سجده بازماندم.

زمانی دیگر خواسته ام پیش امام عاشقان بروم و سروها و كوهها را و اتصال شعاع آفتاب را به آفتاب به تماشا بایستم و اتصال شدید روح مؤمن را با روح خدا بنگرم، سرهای بریده را، دستهای علمدار را، پرچم عشق را و سپس نامه ای بنویسم و بگریم و بگویم: «تنها ماندم» شاید پاسخی بشنوم. سستی كردم و تماشا را ازمن گرفتند.

اگر صدای زنگ در به صدا درآید، بی درنگ به سوی درمی پرم، شاید توباشی و بوی بهشت را با خود آورده باشی ولی وقتی می بینم پستچی است نخست یأس سراپای وجودم را آتش می زند و ناگاه به خیال آنكه نامه ای از تو رسیده باشد خوشحال می شوم شاید مرا دعوت كرده باشی.

تیمورزمانی